💔 🍃 نویسنده: 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت.. -ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم.. بین هق هقام فقط تونستم بگم.. +اون اون فکر میکنه من همه رو از راه..... آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت.. -لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع.. صورتمو پاک کردم... -میخواین چیکار کنین؟ +شما،، فقط،، میاین.. زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون.. نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا.. دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس.. تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم.. -زهرا میخواد چیکار کنه... +من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره.. توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه... -زهرا تو که میدونی +اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه.. رسیدیم تو حیاط .. آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت.. جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ... کنار در ورودی و کافه .. ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن.. رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم... یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت.. -بزرگترتو آووردی ابجی؟؟! خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن! خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد.. -نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم.. بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد.. -ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی.. نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم... هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد.. -اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد.. حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟ میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟ نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود.. خوشحال شدم از حمایتی که کرد.. خیلی خوشحال شدم... احساس پرواز داشتم.. بلاخره از حقم دفاع شده بود... +کافیه!! صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1