💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آرامش مطلق.. کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت.. وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت.. دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو.. رسیدم "استغفرالله ربی و اتوب الیه"‌ انگاری یه چیزی تو دلم شکست.. رسیدم " وقنـِا عذاب النار" یه چیزی تو دلم شکست.. اشکام آروم آروم چکید.. یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره.. یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه.. شده بود حال من.. شده بود سها درویشان پور... سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود.. این سها خیلی خسته بود.. ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید.. هی آروم نبود، هی آرامش نداشت.. این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت... ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت.. وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود.. یه اعتراف پر از عذرخواهی.. یه اعتراف پر از حال بدی.. میگفت چی؟!. میگفت اولش مسخره بازی.. بعدش عادت.. میگفت اولش اذیت.. بعدش عادت.. میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش.. وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد... چه طعم تلخی داشت برام.. سکوت کردم .. جواب ندادم حرفاشو.. اومدم خوابگاه.. بچها خوشحال بودن.. من غمزده.. بچها خداحافظی کردن.. من نگاه.. بچها کلاه پرت کردن تو آسمون.. من تماشاگر... زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت.. من آرزوی سلامتی... سحر حلالیت خواست.. من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام" آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد.. من فقط تونستم بگم خداحافظ.. گفت حالت بده آره؟! گفتم بلیط دارم و زدم به جاده.. یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم.. ذهنم آروم نگرفت.. دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد.. دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد.. نمیتونستم.. میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو" اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم "حلالم کنید" و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم... بعد از یه روز بلاخره آروم شدم.. آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم... داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم.. داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه.. احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید.. چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟! نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو.. صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم" بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1