📚 📝 (تبسم) ♥️ شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده رامین و پدرم حضور داشتند. عموسهراب(پدر رامین)با پدرم مشغول صحبت کردن بود و عزیز جون به همراه پرستارش در اتاق داروههایش را مصرف میکرد. من و رامین کنارخاله نشستیم و عکس های بچگی رامین را نگاه میکردیم. خان بابا در حالی که کنار شومینه نشسته بود ,پیپ میکشید. وقتی صحبت های پدر و عمو سهراب تمام شد,عمو در حالی که میخندیدگفت: _بچه ها یک لحظه به من توجه کنید .رامین برو عزیزجون رو هم بیار اینجا,کارمهمی دارم. وقتی همه دورهم جمع شدیم عمو رو به خان باباکرد و گفت: _خان بابا با جازه شما خان بابا سری تکان داد و عمو ادامه داد: _من و آقا عماد در مورد آینده شما صحبت کردیمو با اجازه ی عزیزجون و خان بابا قرارشد آقا عماد بین شما یک صیغه محرمیت دوماهه بخونم تا شما راحتتر بتونید باهم دیگه صحبت کنید و خریدهاتون رو انجام بدید و از همه مهمتر اینه که آقا عماد فردا برمیگردن ایران و ثمین جان باید اینجا باما زندگی کنهو بهتره شما دوتا بهم محرم باشید!! من که از حرفهای عمو شوکه شده بودم در حالی که اشکهایم میریخت به سمت اتاقم دویدم. ضربان قلبم به شماره افتاده بود ,دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد و دیگر جایی را نمی دیدم . فقط صدای تهدیدهای خان بابا و التماس های پویا در ذهنم اکو میشد. وقتی به هوش آمدم همه اطرافم حلقه زده بودند. پدرم دستم را فشرد و گفت: _ثمین جان ,حالت خوبه عزیزم؟چه بلایی سرت اومده؟ _باباجان من حالم خوبه !فکرکنم فشارم پایینه ,چشمام یهو تیره و تار شد و دیگه جایی رو ندیدم ولی الان حالم خوبه, نگران نباشید .بابا میشه یه خورده دیگه بمونید ؟دیرتربرگردید؟ _ثمین جان دو روز دیگه مرخصیم تموم میشه باید برگردم سرکارم .تو هم که تنها نیستی ,خاله,عمو عزیزجون خان بابا,همه هستند .از همه مهمتر از فردا یک مرد محرم دیگه به زندگیت اضافه میشه! رامین که نگران نگاهم میکرد گفت: _ثمین جان قول میدم هیچ وقت احساس تنهایی نکنی _ممنونم آقا رامین . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️