#اپلای
#قسمت_شصت_سوم
خوب است که من نمیخواهم از نداری های خودم دفاع بکنم!چشم میدوزم به چشمان عقلم و میپرسم:نداری ها مگر قابل دفاع است؟
با دهان پر از شیرینی جواب میدهد:بستگی دارد. گاهی نداری از ضعف است،گاهی از شرایط موجود. بعضی از نداری ها خجالت آور است،بعضی از نداری ها مهم نیست. بعضی هم مایه مباهات است.
_آقا میثم چایی تون سرد شد.
چشم از دهان عقلم میگیرم و به پدر میدوزم. لبخند و سر تکان دادنش آرامم میکند. بالاخره حرف ها کمی در مسیر درستش می افتد و پدر میگوید:اگر اجازه بدید این دوتا جوان هم چند دقیقه ای با هم آشنا بشند.
از کل خاستگاری فقط همین قسمتش مهم است که انگار داشت یادشان میرفت. به اتاقی میروم که سلیقه زنانه فضای آرام بخشی به آن داده است و دختری پوشیده در چادر سفید منتظر ایستاده است. حس بودن او سرم را پایین میکشد. مادرشان تعارفمان میکند که بنشینیم و میرود.
وقتی که میبینم سکوت کرده سرم را بالا می آورم. چشم میبندم و نگاهم را به صبوری دعوت میکنم. هنوز هم ساکت است. پابه پا میشوم و میگویم:مزاحم شدیم.
_خواهش میکنم.
یعنی من این حرف را زدم؟مسخره است. خب چه بگویم. ورودی است دیگر. اینجا که فضای بازی نیست بگویم چه هوای خوبی. آسمان چه زیباست،صبح دل انگیزی است. در نبود طبیعت به موجودیت خودم پناه میبرم که این حرف را زدم.
_من یه خرده از وضعیت موجودم خدمتتون عرض کنم. حالا اگر مشکلی نبود دیگه صحبت های مفصل باشه برای بعد. البته اگه شما شروع کنید من خوشحال تر میشم.
با همان صدای بکر و دخترانه اش تعارفم میکند. فکر نکنم بعد از صحبت های من اصلا حرفی برای ادامه باقی بماند. میدانم که ماندنی نیستم و رفتنی ام.
_خیلی رسمی اگر بخوام عرض کنم. بچه پنجم هستم و آخرین فرزند. خواهرهام رو حتما دیدید و برادرم احمد که اصفهان هستند.
کمی این پا و آن پا میشوم تا حرفهایی را که ردیف کرده بودم برای گفتن و حالا در ذهنم پراکنده شده است را دوباره تنظیم کنم. فایده ندارد. کلا قاطی شده است و ترتیب نمیگیرد.
_راستش من وضعیت مالی مشخصی ندارم. آینده کاریم همینطور. سربازی هم نرفتم هنوز. خودم که فکر میکنم چند سال دیگه باید صبر کنم اما خب خانواده اصرار دارند که زودتر اقدام کنم.
جالب بود خودم هم با مادیات شروع کردم. سایه پول آنقدر روی زندگی ها افتاده که من هم خواه ناخواه اسیرش شده ام. جای شهاب خالی که به جای این دختر با خودش فکر کند که من به درد میخورم،به درد نمیخورم و آخرش هم لبی بالا بدهد که مالی نیستم و خودش را راحت کند با دو حرفی:نه.
سکوت بدی توی اتاق می افتد که تلاش ذهنم برای رفع آن بی نتیجه میماند. این مدل حرف زدن فقط از من بر می آید. آن هم گاهی از اوقات که همین قدر خسته ام. خیلی شب ها که اوج خستگی را دارم تجربه میکنم مواظبم که هیچ تصمیمی نگیرم. هیچ حرکتی انجام ندهم و یا هیچ حرفی نزنم. چون دقیقا ضعف روانی و خستگی جسمی و روحی ام چنان فشار می آورد که قطعا نتیجه خوبی نمیگیرد.
الان هم از همان وقت هاست. پدر میگفت؛همیشه اینطور وقت ها شیطان را حواله بده به فردا،تا سوارت نشود و خراب نکنی. خب من که نمیتوانم حواله بدهم. صبر میکنم.
سکوت را نمیشکند خودم دست به کار میشوم:یعنی خب چون دانشجوی دکتری هستم،قطعا دوستلی درگیرم. البته کنار درس با بچه های دانشگاه یک شرکت دانش بنیان هم زدیم. یه گروه از دوستان شدیم کارهای پروژه ای انجام میدیم. تا حدی که الان جلو رفتیم به لطف خدا خوب بوده. یه سری کارهای معمولی هم انجام میدم؛گاهی تدریس یا شاگرد مغازه و اینجور کارها که پولی هم دستم باشه.
من اگر جای این بنده خدا بودم میگفتم شما برو حرف زدن یاد بگیر بعدا بیا. الان مثلا قانع شد که من اهل کار و زندگی ام؟ساکت میماند و فضای اتاق برایم سنگین میشود.
_فکر کنم طولانی صحبت کردم ببخشید. درخدمتم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🏴
@ROMANKADEMAZHABI 🏴