_بله. خیلی مهم نبود. دستی به شانه‌ام میزند و میگوید:از جانب من خیالت راحت باباجون. من رقیب نیستم. پدر یا برادر بزرگت حساب میشم. _اختیار دارید. تاج سرید. میخندد و میرود. نمیگذارد کمکش میوه‌ها را تا کنار ماشین ببرم. چند شب پیش تلفنی نگرانی‌ام از وابستگی زیاد به پدرش را گفته بودم و توضیح داده بود. وقتی میرسم خانه،چراغ زیرزمین روشن است. شام را مددر میدهد دستم و در را باز میکنم. _شما دوتا خوابگاه ندارید؟اینجا دفتر کاره،شما خوابگاه،خوراک‌گاه‌،تفریحگاه،منزل گاه خودتون کردید. علیرضا سینی غذا را میگیرد و میگوید:جرات داری یه کلمه دیگه بگو،ببین چه کارت میکنم!از صبح تو آزمایشگاه سرپا بودم الآن اصلا منو انسان فرض نکن. آنقدر بدم می‌آید مادرم به کس دیگری محبت کند. اصلا انگار بچه سرراهی هستم. قبلا دو کلمه قربان صدقه میرفت. وقتی خرید میکردم؛ذوق میکرد. حیاط را سالی یکبار به زور تمیز میکردم؛چایی میداد. حالا این دیلاق ها آمده‌اند،یکیشان نان میخرد،یکی میوه میگیرد،یکی با پدر تخمه میشکند. هر وقت هم دیر بیایم ته مانده شامشان را باید بخورم. بعد از شام مسعود می‌آید روی خط. میگویم:دارم ازدواج میکنم. خیره به صفحه جوابی نمیدهد. دارد آنالیز میکند تمام هیکلم را و دلش میخواهد که بفهمد چقدر امیدوارم به زندگی که میان این همه کار و بار،یک بساط دیگر هم برای خودم پهن کرده‌ام. _هه. چرا اینو به من میگی؟ _نمیدونم. شاید چون میخوام حرفی برای گفتن داشته باشم و خوشحالت کنم. لبش را به دندان میگیرد و با تردید میپرسد:کیه؟از دخترای دانشگاهه؟ _نه. میدانم الآن دلش پر میکشد برای فریده‌اش. فریده شرط زندگی در ایران را دارد و مسعود. من مطمئنم که مسعود مردد نیست. درسش که تمام بشود دلش میخواهد بیاید. اصلا هیچ ایرانی در هیچ کجای دنیا مثل ایران آرام نیست. نفس عمیق که میکشد. به خودم می‌آیم:شاگرد اول تیزهوشانه که مسیر دیگه‌ای داره میره و عاشق زندگی و هنره! _خودت خواستی؟ _نه،روحم خواسته! میخندد. _یه چیزی بگم میثم. _اوهوم. _بهت حسودیم میشه. ظاهرا هیچی نداری و من به تر سرم،اما این آرامش لعنتیت حالمو میگیره! کمی رک است مسعود. نسل امروز را باید کمی تا قسمتی ادبش کرد. لبخندم را نشان نمیدهم و میگویم:موقعیت تو هم خیلی شرینه. میگویم:راستی وحیدم داره عروسی میکنه! _با چه پولی؟ میخندم. شاید اگر میگفتم شهاب دارد میمیرد اینقدر تعجب نمیکرد و میگفت:مرگه دیگه ولی از ازدواج جا میخورد. میگویم:ما با روحیه ازدواج میکنیم! و هر دو هماهنگ میخندیم. _میثم کاش میشد یه سر بیای این اطراف. انگار دهاتشان است یا حسن آباد خودمان که به راحتی نه به سختی بتوانم بروم. پول که علف خرس و چرک کف دست نیست. اصلا پولی در کار نیست. ولش کن بگذار کمی خوش بگذرانیم. میگویم:چی میدن؟ ابرو در هم میکشد و سری تکان میدهد. _چیو چی میدن؟ نگرفت. ادامه میدهم:چی بپوشم؟ لب جمع میکند و دست به سینه میشود:مسخره!میثم تو که اینجاها رو دیدی. یه حرفایی دارید شماها که نمیتونید عمل کنید. این جاها ارزش اون حرفا رو میدونن. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1