📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هفتاد_هشتم _بله. خیلی مهم نبود. دستی به شانه‌ام میزند و میگوید:از جانب من خیالت راح
دلم میسوزد. قلبم تیر میکشد،میرود و می‌آید. درد را میگویم. _آره راست میگی. دیدم! _این حرفایی که آخوندا میزدند و ماها مسخره میکردیم رو طوری به افراد میگن که طرف فکر میکنه اگه بخواد خوشبخت بشه،راحت زندگی کنه،باید اینطور زندگی کنه. چیزی که تو ایران همش به نام دین به خورد ما میدن. اینجا به نام روانشناسی پخش میکنند. حالا چهارتا از چهل تا حرفاشون هم مزخرفه‌ها،ولی خب سرمون کلاه گذاشتند از دین و ایمون ما دزدیدند. چقدر ما صادرات داریم!حرفی نمیزنم. حرف دارم اما نمیزنم. _میثم،چیزی نیاز نداری؟ این ذات ایرانی و فطرت الهی مسعود حالم را بهتر میکند. آرام میگویم:قربون محبتت. همه چیز فراهمه! _تو که پول نداری،شنیدم تو یه میوه فروشی کار میکنی! چقدر جاسوس دو طرفه‌مان دقیق تبادل اطلاعاتی میکند. فقط سر تکان میدهم. _چقدر بهت میده؟ _ساعتی چهار پنج تومان. _تو به خاطر پونزده تومن پای دخلی؟ _نه. به خاطر روزی حلال پای دخلم. با تأمل نگاهم میکند. _شماره کارت بده میثم. _همیشه این برادریت یادم میمونه. بعضی از دوستی‌ها پروژه‌ای است. مثل پروژه‌هایی که برای ما تعریف میکنند عمرشان همین‌قدر است. تمام میشود و بعد فرصت دارد سالها کنار انبارها خاک بخورد. زمان و نیاز تعریفش میکند. بعضی هم بی انتها،نه شرایط میفهمد و نه زمان. مثل علقه ما به خاک کشورمان که زمان و دوامش ابدی است. نمیتوانیم به خاکمان پروژه‌ای نگاه کنیم و شاید همین هم هست که اینقدر برای رفتن دل گرفته و مرددیم. مسعود با تامل لب باز میکند. _دلم میخواد این حرفتو باور کنم ولی نشنیده میگیرم. چطور پول موضوعیت نداره. زندگیه دیگه! _به زندگیم گفتم که باید قناعت بکنه قبور کرده. فکر میکند که یک دیوانه‌ام. به خاطر همین هم اینقدر همه چیز را راحت رد میکنم. کلا دیوانه‌ها راحت زندگی میکنند. گیر و بند فکر و نگاه دیگران نیستند. واقعا که خبری نیست!یعنی اینها که دور و برم هستند و زندگیشان با حرف دیگران کم و زیاد میشود و اراده و اختیار و عقل و شرع برایشان معنا ندارد آدمند؟نخیر!نه خیر جانم!اینها نه آدم عاقلند،نه دیوانه. یک مشت بشریت بدبختند که پنجاه شصت ساله الکی خوشند و بعدش هم که... زندگی جلوه‌های عجیب و غریبی دارد. تا همین دیروز فکر همسر یک زن بودن برایم مثل کابوس سخت بود،اما همین که بله را از عروس گرفتند،دل و دین بر باد رفت. چنان احساس مردی میکنم که نگو و نپرس. صدایم را صاف میکنم،نه...‌کلفت نشده است. ریش و سبیل هم که فرقی نکرده،توان و مغزم هم که سرجایش است. پس این یعنی چه که اینطور روی هوایم. قلبم است که دچار دوگانگی شده است. احساس‌های ساکت و دست به سینه‌ام جایزه گرفته‌اند و حالا سر به دریا گذاشته و پنهانی‌هایی رو میکند که خودم هم مانده‌ام. اینقدر حالم خوب است که به همه شیطنت‌ها و ذوق‌های خواهرانه و متلک‌های احمد میخندم و اینقدر حالم بد است که طاقت خواندن یک کلمه از مباحثم را ندارم. بله را که در سر سفره عقد ساده خانگی از زبان سحر میشنوم و چادری که خودم باید از رخ عروسم کنار بزنم،برایم در دیگری از دنیا را باز میکند. از توی آینه مقابل،دیدش میزنم. زیبای بیدار کنارم نشسته است. اگر که محبوبه بگذارد. سر به گوشم میگذارد:آخی!تو بودی زن نمیخواستی. میخندم. دوباره تکرار میکند. _آینه رو الآن برمیدارم تا حسرت به دل بمونی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1