#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_هشتم
باید برای کمک به دیگران زندگی کنی، خیلی حیفم می آد وقتی می بینم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بینم که غرق می شن ، در حالی که باید غریق نجات لاشند، دلم می گیره.
نفس های عمیقی می کشد. انگار هوای دنیا برایش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آن قدر که پدرم را می خواهم، تمام دنیا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پیشانیش را می بوسید. با پر مقنعه ام اشک هایم را پاک می کند.
-قیمتی تر از اشک تو دنیا پیدا نمی شه. دل مهربون اشک داره و حیفه که خرج دنیات و غصه های کوچیک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنیا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه. تو بزرگ باش لیلاجان.
آرام عقب می نشیند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنیای ما بوده یا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خیس است. شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر را می زند.
-خیالتون از لیلا راحت شد؟ این چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما باید باشی. باید بالای سرما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور و دیرت؛ عاقبت همه. نه الان که تعدامون کمه.
و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد.. تنها زمزمه ای می کند که:
-علی جان!..علی آقا...
می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ایم. آن قدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پیدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پیاده می کند و خودش راهی مسجد می شود.
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای رادیو بلند است. مادر تمام تنهایی هایش را با این رادیو پر می کند. نماز و خرید و شام تمام می شود٬ اما علی نیامده و همراهش هم جوابگو نیست. پدر سر به زیر نشسته و دارد سبزی پاک.
مي كند. ظرف ها را كه جا به جا مي كنم، مي گويم:
-ميخواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزي ها فرار كنم مادر مي گويد:
-اتفاقا شما بايد باشي.
لبم را بر مي چينم:
-چيزه...اذيت مي شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامي ميكند و مي گويد:
-لطف سبزي پاك كردن به دور هم بودن خانواده اس. علي كه نيست تو بلش حداقل بابا جون.
مي نشينم سر سبزي ها و مي گويم:
-شما بايد روان شناس مي شديد. يه جوري صحبت مي كنيد آدم مجبور ميشه كوتاه بيايد.
دسته جعفري را مي كشم مقابلم و مي گويم:
- من جعفري ها را پاك مي كنم كه سخته!
پدر مي گويد:
-تو پيش ما بشين، اصلا دست به سبزي هم نزن.
مشغول مي شوم. مادر كمي من و من مي كند:
- اومم...ليلا جان!...نظرت چيه؟!
با بي خيالي مي گويم:
- سبزي هاي خوبيه. مخصوصا جعفري ش كه گِل هم نداره و من الان تمومش مي كنم و بقيه اش هم سهم علي و والدينش.
مادر مي گويد:
-نه مامان جان ، خواستگار رو مي گم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1