📚 📝 نویسنده ♥️ بعد در كلاس را باز كردم و سر جایم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ایزدي وارد شد و این بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخیزند و سر كلاس توجه كنند. یك پلیور آبي رنگ به تن كرده و شلوار همیشگي اش را به پا داشت زیر لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي میز گذاشت و روبه ما گفت : - خوشحالم كه اكثرتون با موفقیت ریاضي رو پاس كردید . این ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحدیان گفتند یا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرین هاي ریاضي 2 را دارم. بعد شماره تمرین ها را پرسید . نگاهش كردم موهایش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ریش و سبیلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اش پر از سادگي و معصومیت بود. دماغش كوچك وزیبا بود. ابروان پر پشت و پیوسته اش كمي به سمت شقیقه ها متمایل بودند. كیفیتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چیزي مثل محبت در دلت مي جوشید. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پیش آقاي ایزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرین ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفیدش را روي بیني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرینها حل شد آهسته پرسید : اشكالي ندارید ؟ عصباني نگاهش كردم . یادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسیدم چطور مرا سنگ روي یخ كرده بود. با غیظ صورتم را برگرداندم تا مرا نبیند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتیم براي ناهار بیرون برویم. بعد از ناهار كلاس داشتیم و نمي توانستیم به خانه برویم. تصمیم گرفتیم همان اطراف دانشگاه در یك رستوران غذا بخوریم . پنج نفري سوار ماشین من شدیم و حركت كردیم. به جز آیدا و پاني ، شادي یكي از بچه هایي كه تازه با هم آشنا شده بودیم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هیكل داري بود با صورت زیبا و دلنشین با صدا مي خندید و خیلي مهربان بود. او هم گاهي ماشین پدرش را مي آورد و تقریبا خانه اش نزدیك خانه من و لیلا بود. براي همین قرار گذاشتیم نوبتي ماشین بیاوریم و دنبال دو نفر دیگر برویم تا با هم به دانشگاه بیاییم. وقتي همه وارد رستوران شدیم وسفارش غذا دادیم مشغول صحبت بودیم كه شروین همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نیاورده بودند كه یكي از دوستان شروین كه پسری لاغر و بلند قد بود سر میز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر میز ما بنشینید؟ لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شدیم بعد شادي خیلي جدي گفت : - مي شه خواهش كنم شما برید سر جاتون بشینید؟ پسرك كه حسابي خیط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كردیم تا نخندیم. غذایمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتیم تا سر كلاس برویم. كم كم هوا گرمتر مي شد و بوي بهار در همه جا مي پیچید. كلاسها هم تق و لق بود و نزدیك شدن به ایام تعطیلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطیل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسیدن بهار ماندیم. در خانه ما هم مي شد فرا رسیدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ریز نقش و مهرباني كه همیشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هایمان به عهده خودمان بود كه همیشه سهیل به طریقي از ریزش در مي رفت ولي من با اشتیاق اتاقم را تمیز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جدید فرصت داشتیم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اینكه كلاسها روز قبل تعطیل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهایم بودم. اواسط روز بود كه سهیل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟ خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زیر كار دررو؟ با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببینم براي فردا برنامه اي داري ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟ لب تخت نشست و گفت : فردا شب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتیم. گفتم شاید خدا بخواد تو نیاي! خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نیام تو رو هم راه نمیدن . سهیل جدي نگاهم كرد و گفت : تازگي ها این طوریه . پرهام حرفي به تو زده ؟ - چطور مگه ؟ سهیل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خیلي فرق كرده … آهسته گفتم : یك حرفهایي زده ولي من هنوز جوابي ندادم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay