🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیر:نازگل! باتعجب برگشتم، امیرعلی؟این ازکجا این دخترو میشناسه؟ باصدای خوشحاله دختره به سمتش برگشتم: نازگل:امیر. سریع به سمت امیر پاتند کردودستش وهمزمان اوردجلو.باتعجب حرکاتشو دنبال می کردم،هوم؟الان با این پسره ی قُد میخوای دست بدی؟؟ جناب امیرخان فقط واسه ی من سرش تویقشه؟ منتظرنگاهشون می کردم تاصحنه ی دست دادن وببینم که یهوامیرسرجاش وایساد وبااخم گفت: امیر:تواینجاچیکار می کنی؟ نه باباخوشمان آمد،چقدرمتین رفتار کرد،آفرین نازگل که بدجورضایع شده بود،باحرص نگاهی به من انداخت وبعدروکردبه امیرعلی‌گفت: نازگل:عمه بهم خبرداد. پس این دختره،دختر داییه امیرعلیه.‌متفکربهشون نزدیک تر‌شدم تاراحت ترصداشون وبشنوم. همون لحظه امیرچشمش به من خورد سریع گفت: امیر:سلام هالین خانم. به خاطراینکه حرص دختررودربیارم لبخند بزرگی زدم وگفتم: +سلام،چقدرزوداومدی! بدبخت همچنان که سرش پایین بود چشماش گرد شد، الان پیش خودش‌میگه دختره هَوَل منه! خندم گرفت،لبم و جمع کردم که نخندم. نازگل با حرص رو کردبه امیروگفت: نازگل:معرفی نمی کنی؟ امیرخواست چیزی بگه که خودم پیشقدم شدم وگفتم: +هالینم،هالین محتشم. ابروش وانداخت بالا وعین طلبکاراگفت: نازگل:ونسبتت چیه؟ باتعجب به امیرنگاه کردم که یعنی این چه جوراقوامیه که داری. اخمام وکشیدم تو‌هم وگفتم: +دوست مهتاب و خدمتکاراین خانواده. باتمسخرنگاهم کرد وگفت: نازگل:پس کلفتی؟ خودم وازتک وتاننداختم وبالبخندژکوندی گفتم: +یه چیزتواین مایه ها؛ مهم اینه که بامن مثل‌یه خدمتکاربرخورد نمی کنن وازاقوامشون بیشتربه من اهمیت‌میدن. آخیش ،دلم خنک شد،‌ تیکم وانداختم.‌ ابروهاش وانداخت بالا وچیزی نگفت.‌امیربه سمت صندلی‌ رفت ونشست،نازگلم‌رفت رو صندلیه روبه‌روش نشست،حالا من‌کجابشینم؟عمراًاگه برم پیش این پشمک‌بشینم.‌به سمت امیرعلی ‌رفتم وروصندلیه کنارش نشستم.‌به نگاه پرازکینه ی‌نازگل لبخندی زدم. امیرهمچنان که سرش پایین بودگفت: امیر:به مامان وباباتم خبردادی؟ نازگل شونه ای بالا انداخت،پاروپاش انداخت وگفت: نازگل:نه نخواستم توکشورغریب نگرانشون کنم خودت که میدونی فعلانمیتونن بیان. امیرسری تکون دادو چیزی نگفت،نتونستم جلوی خودم وبگیرم وفوضولی نکنم،گفتم: +مگه کجان؟ نازگل طلبکارنگاهم کرد‌وگفت: نازگل:بله؟! لبم وباناراحتی کج کردم حالامثلامی میری بگی؟ امیر:یکسالی میشه که رفتن کانادا،فعلانمیتونن بیان. نیشم بازشد،آفرین پسر خوب که ضایعم نکردی وجواب دادی،خیراز جوونیت ببینی ! دهن گشادم وبازکردم وبازفوضولی کردم: +چرانمی تونن بیان؟ این دفعه امیرم باتعجب نیم نگاه گذرایی بهم انداخت، حق داشت دیگه آخه یکی نیست بگه به توچه؟ امیرنفس عمیقی کشیدوگفت: امیر:دایی بخاطرکبدش رفته کاناداالبته زندایی هم رفته. ماشالله همه مریضن، فکرنکنم توخانوادشون آدم سالم وجودداشته باشه،اون ازمهتاب که روتخت بیمارستانه، اون ازمهین جون که نمیتونه راه بره، اون از خاله شون که قلبش مریضه،از همه واجبتر این نازگل که ناقص العقله،خدایاخودت همه مریضا رو شفابده این جمع مریض وهم شفابده. نازگل باکلی نازگفت: نازگل:اوم امیرجون میشه یه چیزبرام ‌بخری بخورم؟خیلی گرسنمه.‌به ساعت نگاه کردم وگفتم: +دوشب الان درقبرسونم‌بسته س که اموات بنده خداهم استراحت‌ کنن دیگه مسلماًمغازه هاهم‌ بسته س دیگه. بااخم گفت: نازگل:باتوبودم؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +نه ولی خواستم اطلاع بدم. امیربرای اینکه بحث‌خاتمه پیداکنه گفت: امیر:الان میرم ازاین پرستارامی پرسم. نازگل:مرسی جوجو! جااااان؟جوجو؟زدم زیرخنده،امیربی توجه به خنده ی من ازپله ها رفت پایین. نازگل باعصبانیت گفت: نازگل:مرض،به چی میخندی؟ باخنده گفتم: +به این خرگنده میگی جوجو؟ دوباره زدم زیرخنده، لبش وازحرص جویید وگفت: نازگل:به توچه؟ جوابش وندادم وبلندتر ازقبل خندیدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay