🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_صد_شصت_چهارم
مهتاب:هالین حاضری؟
شال رنگ تیره ای رو انتخاب کردم وروی سرم
مرتب کردم وگفتم:
+اگه یه گیره خشگل بهم قرض بدی دیگه تمومه.
مهتاب با صدای متعجب درحالی که سرشو ازبین در اوردداخل گفت:
مهتاب: چی میخوای!؟؟ درحالی که گوشه شال رومدل لبنانی با دستم کنارگوشم،نگه داشتم و روبه اینه ایستاده تکرار کردم وگفتم:
گیره رنگ شالم داری که مرتب بشه، میریم شهربازی ممکنه شالم بازبشه.
مهتاب لبخندی از روی رضایت زدوگفت:
مهتاب:اره عزیزم.
بلافاصله گیره روسری خودشو باز کردوگفت: اووم این بهت میاد... روبه روم ایستاد ومشغول بستن شالم شد.کارش که تموم شد سرشو عقب بردونگاهی به سرتا پای من انداخت:
مهتاب: ماشالله،دخترم خیلی زیبا شدی. مبارکت گلم.
ازجلوی اینه کناررفت به خودم نگاه کردم.لبخند رضایتی روی لبم نشست. که مهتاب پرسید
مهتاب: میگم به خاطر اینکه با من میای که حجاب نکردی که؟
با جدیت گفتم :نه! وقتی درمورد اون جریان مزاحمت راننده بهت توضیح دادم تو گفتی یه بار باحجاب بودن رو تجربه کنم، خب منم دوس دارم تجربه کنم و اون لذتی که توگفتی با احساس امنیت بدست میاد، تجربه کنم. البته میدونم حرفات از رو حساب کتابه.منظورم اینه که بخاطر تو نیست..
سرشو به نشونه تایید تکون داد ولبخند پررنگی روی لبش نشست گفت: مطمئن باش شبیه مادر شدن لذتش فراموش نشدنیه.
اسم مادر رو اورد؛ بازهم دلم پر از غوغا شد، حس پناهندگی که از این اسم میگرفتم توی دلم غوغایی به پا میکرد، دیروز که از مهتاب پرسیدم چی گوش میدی؟بهم گفت دوروزدیگه شهادت حضرت زهراست به روایت ۴۵ روزوبرام جریان روایت روتوضیح دادو یادحرفاش درباره چادر ومادر.. یادمداحی جدیدی که فرستاد، افتادم: چادرت رابتکان روزی مارابفرست...
کمی فکر کردم وپرسیدم: میگم مهتاب چادری هست که تازه واردا بتونن امتحانش کنن؟
مهتاب در حالی که چشمام برق میزدنگاهم کرد وسریع رفت بیرون.این کجا رفت یهو؟کیف وگوشیموبرداشتم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم باانگشت به دراتاق زدم،وهمونطورکه صداش میزدم: مهتاااب،چی شدیهو؟
مهتاب: بیااینو ببین.
پارچه مشکی روبه من گرفت
مهتاب:چادرعربیه.یادگاراربعین.
حس خاصی بهم دست داد؛با دلهره وشوق گرفتمش بسم اللهی گفتم وگذاشتم روی سرم. مهتاب نگاهم کردوباسرتایید کردوگفت به به عالی شدی.مبارکا
تو اینه اتاقش خودموتماشاکردم واروم به خودم گفتم سلام هالین خانم چادرت مبارک..
مهتاب گوشی رو ازگوشش جداکرد وبعدنگران گفت:
مهتاب:هالین،نمیدونم چرامامان جواب نمیده.
ازجلواینه کناراومدم وگفتم:
+به داداشت زنگ زدی شایداون بدونه.
باهم ازپله ها پایین می رفتیم گفت:
مهتاب:راست میگی، بزارزنگ بزنم
صدای زنگ آیفون اومد،مهتاب گفت:
مهتاب:لطفا درو بازکن،زنگ بزنم امیر.
به سمت آیفون رفتم وجواب دادم
دنیا:منم طلا جونم.
+بیاتو.
دروبازکردم .صدای مهتاب ومی شنیدم:
مهتاب:میگم داداش هرچی زنگ میزنم به مامان جواب نمیده.
مهتاب:جدی ؟
مهتاب نفس آسوده ای کشیدوگفت:
مهتاب:خب الحمدلله...باشه،من دارم باهالین ودنیا میرم بیرون،خودم بهش پیام دادم ولی توهم بگو که نگران نشه.
مهتاب باخنده ادامه داد:
مهتاب:نمیخوام برم جنگ که،میرم گلزارشهداو بعدشم شهربازی.
مهتاب:باشه خداحافظ.
گوشی وقطع کردوگفت:
مهتاب:وای.هالین خیالم راحت شد،امیرگفت مامان جلسه داره.
لبخندی زدم وگفتم:
+دیدی گفتم نگران نباش؟
خواست چیزی بگه که همون لحظه دنیااومد.
سرش وازلایه درآوردداخل وگفت:
دنیا:سلام عشقتون اومد.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:سلام عزیزم خوش اومدی.
مهتاب:بفرما تو شربت حاضره.
دنیا:نه دیگه بیایدبریم.
ماهم قبول کردیم وراه افتادیم به سمت خیابون.
دنیابه چادرم نگاه سوالی کرد وقتی دیدسکوت کردم و لبخند میزنم.ادامه نداد
دنیا:میگم مهتاب گلزارشهدادوره؟
مهتاب:نه زیادبادربست نیم ساعته
تا سرخیابون رسیدیم.دنیاگفت:
دنیا:بچه هایه لحظه صبرکنیدلطفامن برم آدامس بگیرم.
+باش سریع بیا.
دنیا:اوکی.
کنارسوپرمارکت ایستادیم تادنیا بیاد.یه پسرازکناردنیاردمی شدکه یهوبرگشت سمت دنیابالحن چندشی گفت:
_دیوبشم زیبای خفته بودن بلدی؟
دنیاکه متوجه ش نشدورفت داخل مغازه من یه لحظه عصبی شدم،خواستم چیزی بگم که مهتاب دستم وگرفت وبا صدای آرومی گفت:
مهتاب:این جور افرادارزش جواب دادن وندارن،بهتره چیزی نگی.
درست میگفت،شان ومنزلت چادرم بالاتره که باهاش بحث کنم البته خب پوشش دنیاهم تعریفی نداشت.منم به چشم غره ای اکتفاکردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚
@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay