🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_دویست_پنجم
همون لحظه گوشی زنگ خورد شماره مهین جون بود؛چیکارکنم جواب بدم، ندم؟ بالای ده بار زنگ زده بود، چهره مهربونش اومد جلوی چشمم و اینکه چقدربهم خوبی کرده.خب اینجا که خوابن، بعدم نمیخوام فکر کنن من فراری ام، تاچادرم وبرداشتم قط شد واروم ازاتاق زدم بیرون. وداشتم کفشامو ازپشت بالا میکشیدم که دوباره ویبره گوشی روشن شد، بدون اینکه صفحه رو نگاه کنم، دکمه رو زدم؛ صدای گرفته ی مهین جون تو گوشی پیچید؛
_الوو هالین جان دخترم توکجایی؟!
و زد زیر گریه
خیلی دلم سوخت براش، اروم گفتم:
+سلاام مهین جوون
مهین: هالین دخترم حالت خوبه؟ کجایی گلم؟
بابغض گفتم:
+مهین جون من..
بغضم گرفته بود، نمیتونستم حرف بزنم
صدای گریه مهین بیشترشد، به زور و بریده بریده گفت:
مهین:هالین ،مه..تااب .. مهتاااب.
با نگرانی پرسیدم:
+مهتاب چی شده مهین جون؟!
صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید.تماس قط شده بود.خیلی نگران شدم. خدایا مهتاب چی شده؟نکنه حالش بد شده،هرچی زنگ زدم خط اشغال بود، شماره مهتاب و گرفتم جواب نداد.
پیاما رو نگاه کردم: مهتاب چندبار پیام داده بود که هالین کجایی؟ ...
داریم از نگرانی دق میکنیم...
چرا خطتت خاموشه..
هالین بیا خونه،دلم برات تنگ شده..
دختر تو امانتی،الان جواب خانوادتو چی بدیم؟
.....
دوساعتی هست هیچ پیامی از مهتاب نیومده، حتما حالش بدشده، یا فاطمه زهرا به داد برس، گوشیم زنگ خورد. شماره ی.. امیرعلی.. به صفحه گوشی خیره شدم.
خدایا چیکارکنم؟ من میخوام ازش دل بکنم، الان ولی مهین و مهتاب حالشون بده..
اگه جواب بدم به قولی که به خودم دادم عمل نکردم اگه جواب ندم یک مادر و دختر از نگرانی دق میکنن و حقشون بعداونهمه لطف ومحبتی که بهم کردن و پناهم دادن، اینجوری غم وغصه خوردن و گریه کردن نیست.. توهمین تردیدهای بی جواب بودم که تماس قط شد.
نفس کلافه ای کشیدم ورفتم داخل امامزاده.
دوباره تماس..امیرعلی بود:
دیگه معطل نکردم و دکمه ی پاسخ رو زدم:
صدای نگران ومردونه ی امیرعلی توی گوشم پیچید:
امیرعلی: الوو سلام هالین خانم؟!!
تمام وجودم بهم ریخت، نشستم سرجام و سعی کردم با نفس عمیق بغضم و قورت بدم.
دوباره پرسید:
امیرعلی:هالین خانوم؟!صدامو میشنوین؟
میشه جواب بدین؟ لطفا!همگی نگرانتون شدیم.
حق داشت باعث نگرانی شدم خدامیدونه خونشون چه خبره،با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
+سلاام.
صدای نفس راحت امیرعلی انقدر بلند بود که از پشت گوشی هم شنیدم، نفس گرفتم تا شروع کنم توضیح دادن که مانع شد:
امیرعلی: فقط بگین کجا هستین.
با شرمندگی ازاینکه میتونست بگه باعث دردسر شدی و.. سکوت کردم،نمیدونستم چی جواب بدم فقط تویک کلمه گفتم:
+امامزاده
_باشه همونجا بمونید،دارم میام
جای هیچ حرفی نذاشت. گوشی رو قط کردم و زل زدم به شبکه های ضریح و گفتم:
+ دقیقا دارین با من چیکار میکنین؟من میگم فرار کنم شما میفرستین دنبالم؟ خودم جواب دادم: خب کارشون منطقیه،توروسپردن به این خانواده توهم بی خبرزدی بیرون،نگرانت شدن دیگه.
ینی الان مهتاب در چه حاله؟ مهین جون چقدر گریه میکرد..
امیرعلی.. تازه از راه اومده،ازعمل، دستش..واای خدایابااون دستش رانندگی میکنه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚
@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay