📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_چهاردهم #ب
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 پوشه سرمه ای رنک را به سمتم هل میدهد . با ابرو به آن اشاره میکند _بازش کن . پوشه را بر میدارم و آرام بازش میکنم . داخلش چند برگه a4 پر از نوشته هاییست که از آنها سر در نمی آورم . حالت جدولی را دارد پر از حروف انگلیسی و اعداد . ابرو بالا می اندازم +اینا چیه ؟ دست به سینه میشوم _بالای برگه ها رو بخون با دقت بالای تک تک برگه ها را میخوانم . در بالای همه صفحه ها اسم و فامیل سجاد نوشته شده . سعی میکنم خودم را بی تفاوت نشان بدهم . شانه بالا می اندازم +خب چی هستن ؟ _نتیجه آزمایش های سجاد که بیماریشو تایید میکنه اخم میکنم و کنجکاو نگاهش میکنم +چه بیماری ؟ لبخند عجیبی میزند _سرطان ؛ سرطان خون با شنیدن این جمله گویی قلبم از کار می افتد . دست و پایم سست میشوند و یخ میکنند . یعنی چه ؟ یعنی سجاد سرطان داشته و ما بی اطلاع بودیم ؟ سعی میکنم ظاهرم حالت خونسردی اش را از دست ندهد ، فقط امیدوارم رنگم نپریده باشد . با صدایی که سعی میکنم نلرزد میگویم +از کجا معلوم حرفات درست باشه ؟ _این ورقه های آزمایش رو ببر ، به هر دکتری نشون بدی میگه سرطان داره . در ضمن من این همه سال درس خوندم میتونم تشخیص بدم . اگه باور نداری میتونی یه مروری به این چند وقت داشته باشی . سجاد این مدت تو جمع های خانوادگی نمیومد چون موهاش ریخته و همه میفهمیدن که سرطان داره . یک ماه رفت الکی کمک به محروما رو بهونه کرد ، در حالی که تمام این یه ماه تو مشهد تحت درمان بود . از طرفی دیگه تو این چند وقت خیلی خون دماغ میشد . یکی از علائم سرطان خون ، خون دماغ شدن زیاد و بی مورده . حق با او است . سجاد در مراسم خاکسپاری سوگل و ۲ بار در خانه عمو محسن خون دماغ شد و ضعف و فشار زیاد را بهانه کرد . بغض به گلویم چنگ میزند اما آن را به سختی قورت میدهم +اینا رو از کجا اوردی ؟ _از زیر تخت شهریار ؛ شهریار خبر داره . الیته اون نمیدونه که من میدونم نمیخواهم بفهمد حس خاصی به سجاد دارم . +خب اینا رو چرا به من میگی ؟ ابرو بالا می اندازد _یعنی میخوای بگی اصلا برات مهم نیست ؟ +مهمه ؛ به عنوان پسر عموم براش ناراحتم و امیدوارم هر چه زودتر خوب بشه . لبخند کجی میزند _فقط به چشم پسر عموت بهش نگاه میکنی ؟ بنظرت باید این حرفا رو باور کنم ؟ با آرامش و خونسردی ساختگی میگویم +میتونی باور کنی میتونی نکنی ، حقیقت ماجرا همینه اگرچه دلم چیز دیگری میگوید اما به زور قلب دلتنگ را ساکت میکمم تا مبادا شهروز چیزی بفهمد . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay