🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋
#رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿
#قسمت_صد_شانزدهم
#بخش_چهارم
روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد .
در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید و بلاخره به خواست پدرم ، تسلیم شدم و اجازه خواستگاری دادم .
علیرام همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند و من آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم حداقل تا ۲ سال دیگر قصد ازدواج ندارم و اگر بیش از این اصرار کند برای من مزاحمت ایجاد کرده .
گرچه دروغ گفتم اما تنها راهی بود که میتوانستم او از خودم دور کنم .
چند روز بعد از خواستگاری سجاد برای دیدن پدرم به خانه ما آمد .
این کارش بسیار برایم عجیب بود .
بعد از ۳ ماه خانواده من او را دیدند و سجاد علت ریزش مو و غیبت ۳ ماهه اش را توضیح داد .
سجاد و پدرم بیش از ۱ ساعت با هم خصوصی صحبت کردند و این کار به شدت من را کنجکاو کرد .
وقتی سجاد رفت پدرم هیچ حرفی درباره صحبت خصوصی اش با سجاد نزد و این کار بیشتر اعصاب من را له هم ریخت .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با صدای در اتاق روی تخت مینشینم و میگویم
+بفرمایید
مادرم با ۲ استکان چای وارد اتاق میشود .
لبخند شیرینی میزند و روی تخت کنارم مینشیند .
من هم متقابلا لبخند میزنم
+این چایی به چه مناسبته ؟
ابرو بالا نی اندازد
_وا مگه چایی هم مناسبت داره ؟
آوردم باهم بخوریم مادر دختری حرف بزنیم .
+آخه هیچوقت تو اتاقم با چایی نیومده بودید تا مادر دختری حرف بزنیم
_این یکی فرق داره
کنجکاو نگاهش میکنم
+چه فرقی ؟
لبخندش عمیق تر میشود
_خواستگار داری . میخوام راجب اون باهات صحبت کنم
لبخندم را جمع و جور میکنم
+من که صد بار گفتم قصد ازدواج ندارم . الان برای من .....
میان حرفم میپرد
_حالا بزار بگم کیه بعد این حرفا رو بزن . شاید از حرفات پشیمون شی
بیخیال شانه بالا می اندازم
+هرکی میخواد باشه من قصد ازدواج ندارم
_سجادِ
بهت زده به سمت مادرم بر میگردم . شنیده هایم را باور نمیکنم
+چی ؟
_گفتم خواستگارت سجادِ
مادر منتظر واکنش من است . انگار میخواهد از عکس العملم چیزی بفهمد
هیجانم را مخفی میکنم و خونسرد میگویم
+حتی اگه منم اجازه بدم بابا اجازه نمیده . سجاد سرطان داره
نگاه معناداری حواله ام میکند
_فعلا که بابات اجازه داده . منتظر نظر توییم . حالا نظرت چیه اجازه بدم یا نه ؟
به خاله شیرینت گفتم تا فردا بهش خبر میدم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
حرف های مادرم بو دار است .
انگار از علاقه ام خبر دارد .
سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay