🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد . در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید و بلاخره به خواست پدرم ، تسلیم شدم و اجازه خواستگاری دادم . علیرام همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند و من آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم حداقل تا ۲ سال دیگر قصد ازدواج ندارم و اگر بیش از این اصرار کند برای من مزاحمت ایجاد کرده . گرچه دروغ گفتم اما تنها راهی بود که میتوانستم او از خودم دور کنم . چند روز بعد از خواستگاری سجاد برای دیدن پدرم به خانه ما آمد . این کارش بسیار برایم عجیب بود . بعد از ۳ ماه خانواده من او را دیدند و سجاد علت ریزش مو و غیبت ۳ ماهه اش را توضیح داد . سجاد و پدرم بیش از ۱ ساعت با هم خصوصی صحبت کردند و این کار به شدت من را کنجکاو کرد . وقتی سجاد رفت پدرم هیچ حرفی درباره صحبت خصوصی اش با سجاد نزد و این کار بیشتر اعصاب من را له هم ریخت . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با صدای در اتاق روی تخت مینشینم و میگویم +بفرمایید مادرم با ۲ استکان چای وارد اتاق میشود . لبخند شیرینی میزند و روی تخت کنارم مینشیند . من هم متقابلا لبخند میزنم +این چایی به چه مناسبته ؟ ابرو بالا نی اندازد _وا مگه چایی هم مناسبت داره ؟ آوردم باهم بخوریم مادر دختری حرف بزنیم . +آخه هیچوقت تو اتاقم با چایی نیومده بودید تا مادر دختری حرف بزنیم _این یکی فرق داره کنجکاو نگاهش میکنم +چه فرقی ؟ لبخندش عمیق تر میشود _خواستگار داری . میخوام راجب اون باهات صحبت کنم لبخندم را جمع و جور میکنم +من که صد بار گفتم قصد ازدواج ندارم . الان برای من ..... میان حرفم میپرد _حالا بزار بگم کیه بعد این حرفا رو بزن . شاید از حرفات پشیمون شی بیخیال شانه بالا می اندازم +هرکی میخواد باشه من قصد ازدواج ندارم _سجادِ بهت زده به سمت مادرم بر میگردم . شنیده هایم را باور نمیکنم +چی ؟ _گفتم خواستگارت سجادِ مادر منتظر واکنش من است . انگار میخواهد از عکس العملم چیزی بفهمد هیجانم را مخفی میکنم و خونسرد میگویم +حتی اگه منم اجازه بدم بابا اجازه نمیده . سجاد سرطان داره نگاه معناداری حواله ام میکند _فعلا که بابات اجازه داده . منتظر نظر توییم . حالا نظرت چیه اجازه بدم یا نه ؟ به خاله شیرینت گفتم تا فردا بهش خبر میدم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . حرف های مادرم بو دار است . انگار از علاقه ام خبر دارد . سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay