📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_نوزدهم #ب
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بخاطر همین تصمیم گرفتم تا مدت طولانی شما رو نبینم بلکه یادم بره . با خودم میگفتم از دل برود هر آنکه از دیده رود . ولی اشتباه میکردم . بی فکر فرو میروم . حق با او بود . قبل از سرطانش یک مدت طولانی سجاد از جمع های خانوادگی فرار میکرد و شهر های مختلف برای کمک به محرومان میرفت و یک جا بند نمیشد . درست میگفت اما من آن زمان شک نکردم ، بخاطر اینکه اصلا به سجاد توجه نمیکردم و بود و نبودش در جمع های خانوادگی فرقی به حالم نداشت . دوباره با اشتیاق گوش به حرف هایش میسپارم _نه تنها از علاقم کاسته نشد بلکه بیشتر هم شد . من یه دفتر دارم که توش هر روز یه بیت شعر با توجه با حال و هوای اون روزم مینویسم . تو مدتی که از شما خوشم اومده بود با اینکه هر بار دلم میخواست یه شعر عاشقانه بنویسم اما از این کار امتناع میکردم . میترسیدم ، هنوز امید داشتم که این علاقه از دلم بیرون بره . ولی یه روزدیگه طاقت نیاوردم . دفترو برداشتم ، اولین شعری که به ذهنم رسید رو نوشتم . اما وسطاش پشیمون شدم و بقیه شعر رو ننوشتم ، اون تیکه ای که نوشتخ بودم رو هم پاک کردم . اون روز که رفتید تو اتاقم وقتی دفترو تو دستتون دیدم خیلی ترسیدم . از این میترسیدم که شعر رو خونده باشید و ...... کلافه دستی به صورتش میکشد . تازه آن روز را بیاد می آورم . پس علت عصبانیت و رفتار عجیبش همین بود . دست هایش را در جیب شلوار کرم رنگش فرو میبرد و نگاهش را وصل زمین میکند _زمان میگذشت و من روز به روز بیشتر تو عشق و علاقه فرو میرفتم . میترسیدم از اینکه شما رو از دست بدم . تا اینکه یه روز علاقرو تو چشمای شما هم دیدم . اون شد واسم قوت قلب . تا مدت ها شاد و سرحال بودم . تصمیم گرفتم بیام خواستگاری که فهمیدم سرطان گرفتم . همه ی امیدم نا امید شد . اون روز سر مزار سوگل که حرفاتون رو شنیدم و یقین پیدا کردم به علاقتون هم خوشحال بودم هم ناراحت . خوشحال از اینکه یه قدم به خواستم نزدیک شدم . ناراحت از اینکه اگه سرطان جونمو بگیره شما میخواید چیکار کنید . تصمیم گرفتم باهاتون حرف بزنم و متقاعدتون کنم که لهتون علاقه ندارم . وقتی اومدم پیشتون فهمیدم فقط من نبودم که از چشم هاتون علاقه رو خوندم شما هم از چشم های من عشقو خوندید . سعی کردم با بیماریم متقاعدتون کنم ولی فایده ای نداشت . اون روز بابت تک تک کلمه هایی که بهتون گفتم عذاب کشیدم ، نابود شدم ، ولی چاره ای نداشتم . برای سرطانم که رفتم دکتر چون زود متوجه شده بودم و نوع سرطانم بد خیم نبود دکتر گفت به احتمال زیاد درمان میشه . من یک ماهی رفتم مشهد تا هم از امام رضا کمک بخوام هم اونجا تحت درمان باشم تا کسی نفهمه . بعد که برگشتم خانوادم متوجه شدن . فهمیدن خانوادم همانا و داغون شدن مامانم همانا . اون خودش یه داستان طولانی و جدا داره که فعلا به همین قدر توضیح بسنده میکنم . یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت . دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی . دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay