💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم . حسابی خسته شده بودم . نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد . ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم . - یالا آنالی پیادشو . صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری . + حله دادا . نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد . با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم . چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم : - وای آنالی کلیدا تو ماشینه . آیفون بزن . + مگه نگفتی کسی خونه نیست ! - منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن. دستم درد گرفت . با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل . نزدیکای در هال بودیم که داد زدم : - منا جون . منا جون بیا کمک ... منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد . × سلام مروا جان. خوبی عزیزم . با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت : × به به آنالی . می دونی کِی دیدمت دختر ! آنالی خنده ای کرد و گفت : + سلام بر منا خانوم گل . والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم . حالا اینا رو میگیرید ؟ منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت. نگاهی به آنالی کردم و گفتم : - چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی ! یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم . پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم : - دیگه ایناها دست شما رو میبوسه . منا لبخندی زد . تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay