🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بالاخره به خانه ویلایی رسیدیم که انها بهش میگفتند خونه مادربزرگ خنده ام گرفته بود... اروم وارد خانه شدیم... خانه چیز زیادی نداشت... فقط دو فرش نه متری و یه یخچال کوچک... من و سحر وفاطمه و وارد خانه شدیم....به عبدالهی فاطمه میگفتم در ذهنم علی با هم اقایی که درموردم سوالاتی پرسید به جایی رفتند و هرچقدر اصرار کردم علی داخل بیاید، نیامد و رفت نگران علی و محمد بودم و نمیدانستم کجا هستند... در بین انها غریبه بودم و فقط سحر اشنا بود گوشه ای نشستم که فاطمه پوشیه خودش را در اورد... چقدر شبیه سحر بود.. با این حساب که چشمانش مشکی بود... مانند تاریکی شب... از توی یخچال کوچک ساندویچ در اورد و به من و سحر داد تشکری کردم که رو به من گفت: _نامه ای که به دستت دادم بهت رسید؟ متعجب گفتم: _کدوم نامه؟ سحر و فاطمه نگاهی به هم کردند و خندیدند.. _به همین زودی یادت رفت...وقتی داشتی زیارت میکردی، لای دستت گذاشتم کمی فکر کردم تا یادم امد _عه.. شما بودید؟ _با اجازه تون کمی که باهم حرف زدیم... فهمیدم اسمش نساء ست و وقتی بهش گفتم که تصور میکردم که اسمش فاطمه باشد، خندید و گفت کا میتوانم او را فاطمه هم صدا بزنم اذان که شد، هر سه تایی نماز خوندیم.. من و سحر کمی دراز کشیدیم... اما فاطمه نشسته بود... _فاطمه؟ نگاهش را به من داد: _جانم؟ _چرا نمیخوابی؟ خندید: _من باید کشیک بدم تا اقا محمد بیاد... تو بخوای عزیزم اما نتوانستم بخوابم... تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که دیدم قطره اشکی از چشمش سرازیر شد... و انگار در دنیای خودش بود اروم بلند شدم و کنارش نشستم _چرا گریه میکنی؟ وقتی متوجه حضورم شد، سریع اشکش را پاک کرد و سکوت کرد _فاطمه؟.. نمیخوای با من درد ودل کنی؟ لبخندی شکسته به روم زد: _چرا عزیزم... من تو رو مثل خواهرم میدونم... اما نمیخوام تو را ناراحت کنم _نه بگو اهی کشید: _دلم برای همسرم تنگ شده... خیلی وقته ندیدمش شاید شش ماهی میشه اصلا معلوم نیست کجاس بغض کرد: _بعضی ها میگن مفقود شده فاطمه هم سن سحر بود... ولی نمیدونستم که ازدواج کرده _چون خودم تابحال تجربه نداشتم... شاید نتونم کامل درکت کنم... همه چیز و به خدا بسپار... اصلا نزار فکر های منفی ذهنت و مشغول کنه... باشه؟ سری تکون داد و بهم خیره شد با خنده سری تکون دادم: _چیه؟... چرا اینجوری نگاه میکنی؟ _هم چشمای قشنگی داری... هم توی عمق چشمات معصومیت و حس میکنم لبخندی زدم که نگاهم به تفنگ کُلت کوچکی افتاد که کنارش بود... لحظه ای مات موندم نگاهم را که دنبال کرد و رسید به تفنگش، اروم جوری که سحر بیدار نشود، گفت: _چیه؟.. تا حالا تفنگ ندیدی؟ _راستشو بگم نه... فقط توی فیلم ها دیدم _حالا واقعیشو میبینی _ای بابا... اگه گذاشتین یکم بخوابم سحر بود... با صدای ما بیدار شده بود فاطمه چپ چپ نگاهش کرد: _مگه تقصیر ماهه انقدر خوابت سبکه... ما اروم صحبت میکردیم بالاخره بلند شد و همگی با هم روزاربعین دعای مخصوصش رل خوندیم و همه در حال و هوای خودشان گم شدند... من کنار فاطمه نشسته بودم که دیدم در حال خوندن زیارت نامه اشک میریزد... فکر کردم از دوری همسرش است اما اینطور نبود _فاطمه... نگران نباش... بالاخره خبری ازش میرسه نگاهش را از کتاب کوچک به من دوخت: _نه این اشک ها بخاطر همسرم نیست... _پس بخاطر چیه؟ _بخاطر ارزویی که همیشه دوست داشتم بهش برسم یاد ارزوی محمد افتادم _میتونم بپرسم چی؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹