چهل روز از شهادت دانیال گذشت. در این چهل روز مریم خانم هرلحظه مراقبم بود و با حرف هایش کمی قلبم را آرام می‌کرد. روزهایی که خیلی بی تابی می‌کردم به همراه مریم خانم و بهراد به مزار برادرم می‌رفتیم. آنها چهل روز مرا تنها نگذاشتند ولی دریغ از یک تماس از طرف خانواده‌ام! روز چهلم برای دانیال مراسم بزرگی گرفته شد. مسعود پیغام داده بود حق رفتن به مزار را ندارم. گفته بود پدرو مادرم را بیشتر عذاب ندهم . به اعتقاد او دیدن من، کم از عذاب جهنم ندارد! این حرفها را وقتی که بهراد برای مادرش گفته های مسعود را بازگو می‌کرد، شنیدم. خوب که فکر می کنم با همه سختی های خانه پدری و زورگویی ها و ندیدگرفتن ها، بیشتر از همه خودم در اوضاع پیش آمده مقصر بودم. کاش هیچ وقت برای فرار از ناملایمات و سرزنش ها به افشین روی نمی‌آوردم. روی مبل طوسی قدیمی، که کنار پنجره گذاشته بودم، نشستم. زانوهایم را به بغل گرفته و به درختها نگاه می‌کردم. امروز مریم خانم برای نهار مهمان داشت. یکی از دوستان قدیمی‌اش را برای نهار دعوت کرده بود. دیشب وقتی هرسه در حیاط نشسته بودیم چندباری از خوبی های دختر دوستش برایمان گفت و غیر مستقیم می‌خواست توجه بهراد را جلب کند. بهراد در برابر حرف های مادرش فقط سکوت کرد و حتی برای یک لحظه هم سرش را بالا نیاورد . من هم به بهانه دیروقت بودن جمع را ترک کرده و به داخل خانه برگشتم. نمیدانم چرا از صبح دلشوره دارم. حس میکنم کسی مشغول چنگ زدن به دلم است . انگار میخواهد حسابی آن را بشوید. یک بار با اکراه به مریم خانم سر زدم تا اگر کمکی لازم دارد کمکش کنم . وقتی گفت همه کارهایش را کرده و کمک نمی‌خواهد به سرعت به خانه برگشتم. با صدای اذان از فکر خارج شدم. سریع وضو گرفتم و به نماز ایستادم. از خدا خواستم تا تنهایم نگذارد. من به جز خدا هیچ کس را نداشتم تا در ناملایمات زندگی به فریادم برسد. همه با اشتباهم رهایم کرده بودند و تنها خدا بود که با گذاشتن بهراد سرراهم مرا از منجلاب بیرون کشید.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay