#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۳
#نویسنده_زهرا__فاطمی
با صدای اذان مغرب از خواب پریدم.
آنقدر بدنم متلاشی بود که حس می کردم سالهاست مثل اصحاب کهف خوابیده ام .
کش و قوسی به بدنم دادم.
هواتاریک شده بود.
کورمان کورمان جلو رفتم و کلید برق را زدم.
باید خودم را جمع می کردم.
قرارنبود معجزه شود و من دوباره برگردم به گذشته، خودم باید آینده ام را میساختم و قبول میکردم هیچ کس در این مسیر نمیتواند به من کمک کند.
علاقه من به بهراد هم قطعا بعد ازدواجش کمرنگ می شود چون من اهل علاقه به یک مرد متاهل نیستم همانطور که بهرهد وقتی سر سفره عقد بنشیند ،عشقش به من را در دلش خاک می کند و حتما عشقی جدید در قلبش جوانه می زند.
قامت بستم و مشغول راز و نیاز با خدایم شدم.
با او عهد بستم که دیگر راه را اشتباه نروم و هیچ گاه به او پشت نکنم.
حس کسی را داشتم که تازه متولد شده و باید سالها زندگی کند.
با همان چادر نمازم به دیدن مریم خانم رفتم. باید از دلش در می آوردم.
چند ضربه به در زدم
_مریم جون خونه ای؟
صدایش به زور شنیده میشد
_،بیا تو دخترم.
وارد خانه شدم. نگاهی به اطراف انداختم اثری نبود
_مریم جون کجایید؟
چند دقیقه ای سکوت همه جا را فرا گرفت.
میخواستم دوباره صدایش بزنم که با لباس هایی پر از گردو غبار از آشپزخانه بیرون آمد
_ببخشید تو انباری پشتی بودم. دنبال دبه ترشی میگشتم.
با خنده گفتم
_نکنه میخواین منو ترشی بندازید.
به خنده افتاد
_اگر تو بخوای چراکه نه!!
بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم .معترض شد
_برو اون ور دختر !همه وضعت پر خاک شد
_شما خاکیتون هم خوش مزه است.خوش به حال حاج.....
با صدای سرفه های بهراد بلند هینی گفتم و دست روی دهانم گذاشتم.
لعنت بر دهانی که بدموقع بازشود. استاد سوتی دادن بودم.
جرات نکردم به عقب برگردم و با او روبه رو شوم.
با صدایی که مملو از خنده بود گفت
_ سلام .مامان جان ،با اجازه من میرم بیرون.
_برو به سلامت عزیزم.
صدای بستن در که آمد با دست به سرم کوبیدم
_خاک برسرم آبروم رفت.
مریم خانم بلند زد زیر خنده.
_مریم جون بایدم بخندی .الان پسرتون فکر میکنه من به شما چشم داشتم.
با اتمام حرفم خودمم به خنده افتادم.
_تا شما دوتا لیوان چای خوشرنگ بریزی ،منم آبی به صورتم زدم و اومدم.
_چشم .
دو لیوان چای خوشرنگ مادرشوهرکش ریختم ولی صد حیف که مریم خانم نقش مادرم را داشت.
به قسمت سنتی نشین رفتم و نشستم.
آن گوشه خانه حس خیلی خوبی را به وجودم تزریق می کرد. پرا با خود میبرد به سالهای کودکی و خانه پدر بزرگم.
_هعی یادش بخیر
_یاد چی بخیر؟
از هپروت خارج شدم و به احترام مریم خانم ایستادم
_بشین دخترم.
کنارش نشستم .
_این گوشه خونتون منو برد به خونه پدرجونم. دوران کودکیم.کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم.
_این قسمت مورد علاقه بهراد بوده و هست. وقتی اینجا رو خریدیم خودش پیینها داد این قسمت رو سنتی بشینیم.
اشاره ای به لیوان چایی کرد
_این چایی خوردن داره. بخور سرد شد
چند جرعه از چای را خوردم. باید حرف میزدم
_مریم جون منو بابت رفتار زشتم اون روزم ببخشید.قصد بی احترامی به شما نداشتم ، از اینکه خواستگاری کرده بودند عصبانی بودم. از اینکه پدری که منو طرد کرده رو میخواستن ببینن عصبانی شدم.
من چند ماهه پیش شما زندگی میکنم. بعد این همه مدت نمیتونستن بیان دنبالم یا بهم زنگ بزنن. من واسه اونا مردم. منم نمیخوام با هیچ کس ازدواج کنم . من خطا کردم و باید تاوانش رو بدم .
به چشمان مهربانش نگاه کردم
_مریم جون اجازه بدید من تو این خونه خودمو از نو بسازم. قول میدم بعدش برم و بیشتر از این مزاحمتون نشم.
اشکهایم جاری شد از این دلارام احساساتی بیزار بودم.
لیوانش را توی سینی گذاشت.
با یک دستش اشکهایم را پاک کرد و با دست دیگرش دستم را گرفت و به آرامی فشرد.
_تو مزاحم نیستی عزیزم. من که از خدامه دختر مهربونم پیشم بمونه. خودت رو از نو بساز و زمانی که قوی شدی والدینت رو ببخش. مامانت هرازگاهی به من زنگ میزنه. حالت رو میپرسه، خیلی نگرانته ولی بخاطر بابات حرفی نمیزنه. بابات حرف زدن در مورد تو رو منع کرده. بهشون فرصت بده. خودشون یک روز متوجه اشتباهشون میشن و میان دنبالت . تا اون روز تو دختر منی و جات کنار منه.
پس به جای گریه کردن چاییت رو بخور که سرد شد.
باورم نمیشد که مادرم نگرانم شده باشد.
_واقعا مامانم نگرانمه؟
اخم ریزی کرو
_معلومه که نگرانته. ان شاءالله یک روز مادر میشی و میفهمی مادرها چه حسی نسبت به بچه هاشون دارن.
باورش برایم سخت بود او همیشه خودش را فدای دانیال و مسعود می کرد. با شنیدن حرف های مریم خانم خوشحال شدم.
امیدوارم شدم به آینده و روزهای پیش رو.
#ادامه_دارد
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay