_دلارام حواست کجاست با صدای زهرا به خود آمده و لبخند بر لبم نشست _کی راه افتادید ؟چه بی خبر؟ صدایش را آهسته کرد _دستور دوماد بود داماد!!منظورش بهراد بود!قلبم پر تپش میزد .کم مانده بود از خوشی بیرون بزند. خود را به نشنیدن زدم _آدرس موکب رو میفرستم مستقیم بیاین اینجا. الان همه موکب ها شلوغه. _آی آی ،چه هولی خانوم. ما اول میریم زیارت آقامون امیرالمؤمنین علیه السلام  بعد خدمت شما می‌رسیم. پس باید صبر کنی. لبخند بر لبم نشست _باشه خانوم ، رفتی حرم واسه منم دعا کن چشمکی زد _شما که دعات مستجاب شده ،چه نیازی به دعا. تو باید واسه من دعا کنی. هیچ کس حریف زبان بهنوش نبود. منم مستثنی نبودم. _باشه عزیزم. هرچی تو بگی . به همه سلام برسون. _چشم. نوبت ماشده، باید از مرز رد بشیم. فعلا. چند روز بعد، وقتی مشغول تحویل دارو بودم با صدای مادرم به سمتش برگشتم _دلارامم خوش حال به سمتش رفتم _مامان جون .خوش اومدید زیارت قبول. _سلام دخترم قبول حق. با دیدن بقیه لبخند بر لب نشاندم و با همه احوال پرسی کردم. دلم پر می کشید برای  به آغوش کشیدن رقیه زهرای عزیزم ولی از بقیه و علی الخصوص پدرش خجالت می کشیدم. بهراد که نگاهم روی دخترکش را دیده بود، نزدیک تر شد _میخواین بغلش کنید؟ بدون حرف دستم را به سمتش دراز کردم و دخترک را به آغوش کشیدم. دلم برای بوی بهشتی اش تنگ شده بود. محکم تر بغلش کردم صدای گریه اش بلند شد _جانم عزیزکم با چشمان درشتش زل زد به صورتم، وقتی لبخندم را دید خندید و دل من بیشتر برایش ضعف رفت. شب وقتی همه دور هم نشستیم ،مریم خانم رو به پدرم کرد _حاج آقا  با اجازه شما،  تو همین مسیر  میخوام دلارام جان رو برای بهرادم خاستگاری کنم. همه سکوت کرده بودند. پدرم صلواتی زیر لب فرستاد و بعد رو به من کرد _دلارام جان نظر تو چیه؟ همه نگاهها به سمت من کشیده شد. خجالت زده لب زدم _هرچی شما بگید آقاجون. پدرم لبخندی زدو گفت _مبارکه ان شاءالله صدای صلوات و تبریک ها بلند شد 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay