📚 💌 در قبالش باید من ماهی رو میکشوندم به جایی که اون پسر بتونه نقشه اش رو عملی کنه ...طبق برنامه ریزی قبلی با دوست دخترم دعوا کردم ، می دونستم تاچیزی میشه دست به خودکشی میزنه ...واسه همین هم به ماهی پیام دادم که شراره خودکشی کرده ، همون روز پارتی یکی از بچه ها بود، بهترین فرصت بود ،آدرس رو واسه ماهی فرستادم ، واسه ی اون پسره هم فرستادم یکی از دوستای اون پسره اومد و منتظر وایستاد ، گفتم چرا خودش نیامده ؟ گفت کاریت نباشه ، بقیه پول رو نقدی بهم داد و گفت به صلاحته که بری ولی من نرفتم ... ماهی وارد خونه شد دیدم که ازدیدن آدمای اون پارتی گیج و مبهوت هستش. و دیدم دست پسره رو که روی بینی ماهی نشست اونو بیهوش کرد توی تاریک روشن رقص نور چراغ ها دیدم دختره رو بغل زد و برد بالا توی یکی از اتاق ها...بعد از چند دقیقه کلافه بیرون اومد. ولی همش کشیک اتاق رو می کشید آخرم تلفن زد و بعد از چند دقیقه پلیس ها مثل مور و ملخ ریختن تو پارتی ...من تونستم فرار کنم چون مثل بقیه گیج و منگ نبودم ... مات و شوک زده بودم! دایی دستشو مشت کرده بود . افسر پرونده که انگاری پرونده ی هشت سال پیش براش جالب تر بود پرسید : _کی بود اون ؟ آرمان لب گزید_بعدها که شماره حساب رو پیگیر شدم رسیدم به یک اسم .... نگاهی به من کرد ... _هنوزم اون شماره حساب و پیرینت بانکی هشت سال پیش رو دارم ... قلبم تند تند میزد.. دائی با خشم نهفته ای گفت: اسمش چی بود؟ یکتا ....! برای یک لحظه فکرم رفت به سمت کسانی که فامیل شون یکتا بود. وای خدای من ...این فامیل جواد آقاست ، فامیل امیرحسین ، فامیل...... هنوز داشتم توی ذهنم فامیل یکتا رو پردازش میکردم که آرمان گفت : _بهنام یکتا. بعد ها فهمیدم که یکتا پسر خاله و نامزدت بوده ... آوار شد ...تمام دنیا روی سرم آوار شد. بهنام!!!!!!! روی صندلی افتادم . دایی مات کنارم نشست و بهت زده به آرمان گفت: _مطمئن هستی که اسمش بهنام یکتا بود . آرمان سرشو به علامت تایید تکون داد . باور این همه زجری که در این هشت سال کشیدم سخت بود و سخت تر حالا بود که فهمیدم بانی این همه مصیبتم بهنام بوده ... وای ...وای ...من داشتم ادعای حق میکردم پیش کسی که تمام این فاجعه ها رو به وجود آورده بود ...اونم درست سه ماه مونده به عروسیمون .. من هشت سال پیش به چشم همه خوار و ذلیل شدم ... افسر نگاهی ترحم انگیز به من کرد . _شماره این بهنام رو دارید ؟ دایی بلند شد:_آره ... افسر به تلفن روی میز اشاره کرد. _بهش بگوبیاد ...بهتره نفهمه جریان از چه قراره.. دایی آهی کشید و دستهای لرزونش روی شماره ها چرخید .. صداش سکوت اتاق شکست . _الو ... _سلام دایی جون ...من یک مشکلی برام پیش آمده .. _نه ...نه چیزی نیست .. بیا کلانتری شونزده سعادت آباد ... _منتظرم خداحافظ. دستی روی صورتش کشید .. _گفت همین نزدیک هام، الانه که بیاد . با غم به من نگاه کرد . بی اختیار زدم زیر گریه ...بی اختیار اشک می ریختم . نویسنده: @roman_tori