«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_36 3 ساعت بعد: محمد: رسول با خانم محمدی بیا اتاق من رسول: خانم محمدی بیا ات
امنیت🇮🇷 محمد: خانم محمدی بفرمایید فردا بهتون خبر میدم بیاید محضر روژان: اممکااان نداره خداحافظ رسول: منم با اَه بلندی از سایت زدم بیرون.. محمد: سریع کاپشنمو پوشیدم و دنبال رسول راه افتادم (خیابون) رسول: داشتم تو پیاده رو راه میرفتم و با گریه با خودم حرف میزدم: اخه این محمد چرا همش منو.جلو این محمدی ضایع میکنه میدونه من با این لجمااا همش اذیتم میکنه 😭 ترکش تو.کمرمم از یه طرف دیگه ازارم میده هرروز درد میگیره ولی به هیچکس نمیگم...ایییی خداااااا منوووو بکش راااحتممم کنننن دیگههه نمیییکشمممممم دیگه توااان ندااااارم محمد: با حرفاش قلبم به درد اومد و اشک میریختم رسول: خدا یا چرا منو خلق کردی واسه بدبختییییی واسه زجرررر اون دفعه که به خاطر شهادت حامد 1 ماه افسردگی گرفته بودم اینم از این کمر لعنیم😭😭 (حامد توی پارت 7 بود همون ماموریت که رسول به خاطرش ترکش خورد تو کمرش) محمد: رسول جان رسول: محمد بامن حرف نزن پ.ن¹: شروع طوفان😈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ