«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_72 آوا: از استرس داشتم سکته میکردم... قلبم داشت از جاش کنده میشد.. رسول:
🇮🇷 فردا:: آوا: سلام علیکمممم نرگس خانووووم نرگس: به به.. سلام اوا خانووم چه عجب ما شمارو سرحال دیدیم.. آوا: چرا نباید سرحال باشم😌 نرگس: چشمک زدمو گفتم: چ خبره؟ آوا: بیا بریم بشینیم نا بگم برات... ماجرارو تعریف کردم نرگس: که اینطوور... پس مباررررکه😍😂 آوا:☺️ ــــــــــــ محمد: که اینطور... پس آقا رسول ما عاشق شده... خب حالا عاشق کی شده؟ عطیه: لبخند زدمو گفتم:: آوا😁 محمد: آوا 😳 عطیه: اهوم... آوا محمد: ولی این دوتا که همش میوفتادن به جون هم😂😐 عطیه: عشق در یک لحضه اتفاق میوفتد😌😂 نگاهمو به رو به رو دادمو گفتم: من اصن فکرشم نمیکردم یه روز با جنابالی ازدواج کنم... از بس اخمو بودی.. با یه کیلو عسلم نمیشد خوردت از بس جدی بودی... محمد: 😐😂🤨 عطیه: ولی تا به خودم دیدم ای دل غافل عاشق شدم.. اونم عاشق فرماندم... کسی که یه روزی ازش کلی حساب میبردم😐😂 محمد: یعنی دیگه الان حساب نمیبری؟ 😂🤨 (قیافش دقیقا شبیه این ایموجی«🤨») عطیه: خندیدمو ابروهامو بالا انداختم:: نچ😌😂 (ازهمون نچ ها که زیر لب اتفاق میوفته😂😂) پ.ن¹: عاشق فرمانده ای شده که قبلنا کلی ازش حساب میبرد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ