#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_81
محمد: از اتاق اومدم بیرون... رسول از کنار عطیه بلند شدو اومد سمت من...
رسول: چی شد!
محمد: وضعیت قرمز😐😂
رسول: واسه توهم وضعیت قرمز💔😂
محمد: خدا به دادمون برسه🙂
من رفتم سمت عطیه و رسول رفت تو اتاق..
ــــــــــــــ
رسول: تا رفتم تو روشو کرد اونور...
رفتمرو صندلی نشستم...
آوا جان؟
آوا جانم..
خوبی؟
آوا: اشک تو چشام جمع شده بود.. ولی هیچ جوابی ندادم..
رسول: آوا تروخدا یچیزی بگو...
آوا: ...
رسول: به خدا هرکاری کردیم واسه این بود که بهتون استرس وارد نشه...
تو این چند هفته همه فکرم تو و عطیه بودین..
آوا....
حداقل نگام کن...
آواااا
آوا: چشمای پراز اشکمو به چشماش گره زدم...
رسول: لبخند زدم: قربونت برم... گریه نکن دیگه..
آوا: لبخند تلخی زدم که اشکام سرازیر شد...
ـــــــــــ
محمد: عطیه... عطیه خانم... عطیه جان...
یه دقیقه منو نگاه کن..
عطیه باتوام
عطیه: چشمای پراز خشممو به محمد دوختم...
بی مقدمه شروع کردم::
با کنایه گفتم: محمد تو فکر نمیکنی ممکنه ما نگرانتون بشیم؟
لحنم خشمگین شد ناخوداگاه تن صدام بالا رفت:: نه تلفنی.. نه پیامی.. نه خبری.. هیچیه هیچی...
اصن من به درک آوا داشت دق میکرد...
دستمو مشت کردم نزدیک دهنم بردم:: عه عه عه به ما میگه یه ماموریت کوچولو دو سه روزه ولی تبدیل میشه به یه ماموریت طولانی دو سه هفته
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ