«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_80 آوا: الان سه هفته گذشته و هیچ خبری از محمدو رسول نداریم... حالم خیلی بد
🇮🇷 محمد: از اتاق اومدم بیرون... رسول از کنار عطیه بلند شدو اومد سمت من... رسول: چی شد! محمد: وضعیت قرمز😐😂 رسول: واسه توهم وضعیت قرمز💔😂 محمد: خدا به دادمون برسه🙂 من رفتم سمت عطیه و رسول رفت تو اتاق.. ــــــــــــــ رسول: تا رفتم تو روشو کرد اونور... رفتمرو صندلی نشستم... آوا جان؟ آوا جانم.. خوبی؟ آوا: اشک تو چشام جمع شده بود.. ولی هیچ جوابی ندادم.. رسول: آوا تروخدا یچیزی بگو... آوا: ... رسول: به خدا هرکاری کردیم واسه این بود که بهتون استرس وارد نشه... تو این چند هفته همه فکرم تو و عطیه بودین.. آوا.... حداقل نگام کن... آواااا آوا: چشمای پراز اشکمو به چشماش گره زدم... رسول: لبخند زدم: قربونت برم... گریه نکن دیگه.. آوا: لبخند تلخی زدم که اشکام سرازیر شد... ـــــــــــ محمد: عطیه... عطیه خانم... عطیه جان... یه دقیقه منو نگاه کن.. عطیه باتوام عطیه: چشمای پراز خشممو به محمد دوختم... بی مقدمه شروع کردم:: با کنایه گفتم: محمد تو فکر نمیکنی ممکنه ما نگرانتون بشیم؟ لحنم خشمگین شد ناخوداگاه تن صدام بالا رفت:: نه تلفنی.. نه پیامی.. نه خبری.. هیچیه هیچی... اصن من به درک آوا داشت دق میکرد... دستمو مشت کردم نزدیک دهنم بردم:: عه عه عه به ما میگه یه ماموریت کوچولو دو سه روزه ولی تبدیل میشه به یه ماموریت طولانی دو سه هفته پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ