#عشق_بی_پایان
#پارت_28
رسول: ها... چی!
چی گفتی!؟
رویا: میگم کجایی؟
چرا حواست نیست!
بی تفاوت به سوالم برگه هایی که دستش بودو اینور اونور میکرد...
گفتم:
دنبال چی میگردی!؟
رسول: نمیدونم چرا اون گزارشایی که داوود میگه رو نمیتونم پیدا کنم!
رویا: از سر تاسف سری تکون دادمو کشورو باز کردم...
چند تا برگه دراوردمو روبه روش گرفتم..
رسول: یه نگاه به رویا کردم یه نگاه به برگه ها...
برگههارو گرفتمو با دقت خوندم...
عه...
رویا: انقدر حواست پرته یادت نبود دیشب گذاشتی تو کشوت😂😐
رسول: برگه هارو از دستش گرفتمو خوندمشون...
بعد از خوندشون گذاشتمشون رو میز و دستی به پیشونیم کشیدم...
رویا: نشستم رو تخت کنارش...
رسول: میدونستم تو چه مخمصه ای افتادم... به محض اینکه نشست خواستم بلند شم و از اتاق خارج بشم که...
رویا: دستشو گرفتم و بلند گفتم: رسوووللللل
بشییین یه دقیقههه
چند روزه هی میخوام باهات حرف بزنم هی در میری... وایسا دیگه...
رسول: نشستم رو صندلی...
فهمیدم کارم تمومه اینجا دیگه ته خطه😂🔪
پ.ن: حواس پرتی👌🏻😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ