«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_111 فرشید: خانم رضایی ایناروکپی کنین بعد به گزارشم ازشون بنویسید... بدید به من
رسول: رفتم بام تهران.. نشستم رو همون نیمکت همیشگی... همش احساس میکردم سارا کنارمه.. حالم خیلی بد بود... بلند شدم و منظره ای که رو به روم بود خیره شدم.. چراغایی که تو تاریکی میدرخشیدن... دستامو پشتم.. بهم گره کرده بودم... چشمامو بستم.. میخواستم به هیچی فکر نکنم ولی سارا جلو چشام بود... حرفاش... نگاهش... حرکاتش.. خندیدنش... داشتم دیوونه میشدم... صداش توی سرم اکو میشد.. «میترسم از روزی که نباشی» « فردا عقدمونه خیلی خوشحالم» زمانی که تو محضر گفتم نه.. نگاهش جلو چشامه... حرفایی که بهم زد همش تو سرمه.. «انقدر زود قضاوتم نکن» «خیلی نامردی رسول» «چرا اینکارو باهام کردی» سرمو مابین دستام گرفتم... رفتم تا قدم بزنم... دستامو توی جیبم کردم.. از جلوی آبمیوه فروشی رد شدم.. روز اخر از همینجا آب هویج گرفتیم... همه صحنه هاش اومد جلو چشام... رفتمو رفتم تا رسیدم به ماشین... نشستم تو ماشینو نفسی پراز درد کشیدم.. بغضی که تو گلوم بود خیلی آزارم میداد... کیف پولمو برداشتمو زیپ مخفی شو باز کردم.. عکسشو دراوردمو نگاه کردم... متوجه گریه کردنم نبودم... دیدم قطره اشکم روی عکس ریخته... پ.ن: رسول🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ