همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کردم و اینا. تا اینکه همون لحظه یه چیزی به ذهنم خطور کرد! تصمیم گرفتم از تلفن همراشون شروع کنم.
رسیدم اداره. ساعت حدود هشت شب بود. گوشی فائقه را براشتم و با پروندش رفتم تو اطاق و گفتم صداش کنین تا بیاد.
نشست روبروم.
گفتم: به این فرم دقیق جواب بده. ضمنا من اگر ببینم دوس داری باهام بازی کنه، هیچ وقت رقیب خوبی نبودم و همیشه وقتی بازیکن حریف بهم نزدیک میشد، شاید و تنها شاید میتونست توپ را از من رد کنه اما خودش قطعا نمیتونست ازم عبور کنه. چون همیشه شعارم این بود که: توپ رد بشه ... نفر رد نشه!
پس شروع میکنم...
بسم الله الرحمن الرحیم... با کی حرف میزدی؟
هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین!
گفتم: متین کیه؟
بازم هیچی نگفت و سرش همچنان پایین بود.
گوشیش را آوردم بیرون. رمزش زدم و بازش کردم. رفتم قسمت تماس ها. آخرین تماس را انتخاب کردم...
دیدم یه کم صدای تنفسش داره میاد اما داره کنترلش میکنه. گاهی هم نگاه به گوشی میکرد که من داشتم باهاش ور میرفتم.
آخرین شماره را انتخاب کردم و تماس را زدم... بوق خورد ... دومین بوق ... سومین بوق ... چهارمین بوق ...
تا اینکه یه آقایی برداشت و به محض برداشتنش گفت: فائقه کجایی؟ الو ...
صداش خیلی آشنا بود!
تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. گفتم: سلام. احوال شما؟
با حالتی که خیلی تعجب کرده بود و انتظارش نداشت گفت: و علیکم السلام. شما؟
تا عین و علیکم السلام را گفت، فهمیدم کیه؟ با ته لهجه عراقی که داشت!
گفتم: به به ! آقازاده! احوال شما؟ ابوی چطورن؟
اون که داشت سکته میکرد، با تعجب و خشم گفت: بازم شما ؟! چی میخواید از جون مردم؟!
گفتم: مونده هنوز! کار داریم با هم! لطفا آماده باشید همکارانم شما را برای پاره ای توضیحات میارن اینجا. یاعلی ...
خب الحمدلله ...
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
پسر حاج آقا !!
@rooyannews