ادامه خاطرات مدافع
برادر گرامی آقای« بداقی»
یک الی دو ساعت بعد به فکر فرو رفتم
و باخود گفتم:
این تک تیرانداز چه شد آن موقع بود
الان کجا غیب شد!!!
که یهو متوجّه شدم آن ها ما را فریب داده اند آن تم تیرانداز , زمانی که فهمیدع ما روی او متمرکز شده ایم، به نوعی ما را سرگرم کردند تا او فرار کند و بعد از سمتی دیگر شروع به تیر اندازی کردند ..
چند دقیقه ای که گذشت و ما فهمیدیم داعش قصد حمله مجدد به ما را دارد.
در حین تلاش برای مبارزه ، دیدیم ۳ نفر از داعشی ها مسیری را پشت سر هم با سرعت طی می کنند.
در همین حال یکی از آن ها را زدم و بلافاصله دو نفر از آن ها پناه گرفتند و غیب شدند.
با دوربین داشتم نگاه می کردم که ببینم آن دو نفر دیگر کجا رفتند. ناگهان دیدم چیزی از بالای سر من به سرعت رد شد و خورد به کف سنگر کمانه کرد و در رفت ولی منفجر نشد!!!
متوجه شدم گلوله آر پی جی بود که از بالای سر من رد شده بود یکی از دوستان بغل دست من بود گفت تو نگاه کن و ببین زمانی که من شلیک کردم تو به من راهنمایی بده
گفتم چشم
تیر اول را که زد به او گفتم: سریع باش که الان به سمتش شلیک می کنند گوش نکرد و با همان تفنگی که در دستش داشت با دوربینش شروع به نگاه کردن اطراف کرد
ناگهان تیری از زیر گلوله تفنگش رد شد و آن هم در خاکریز افتاد ولی منفجر نشد..
«مدافع»برادر گرامی آقای قاسمی در ادامه این داستان را چنین روایت کردند که:
این عملّیات در روستایی به نام « بویه » بود
کسی در آن جا سکونت نداشت خانه ها گِلی بود همه از ترس داعش فرار کرده بودند در همان روستا سنگری بود که شبیه(T) انگلیسی بود آن سنگر در دست داعشی ها بود ورودی سنگر که وارد می شدی شکلی مثل T و پشت آن مخفی گاه بود. داعشی ها روی سنگر را با برزنت ،گونی ،و حَلب پوشیده بودند و رویش را خاک ریخته بودند به همین دلیل با چشم غیر مسلح اصلاً معلوم نمی شدکه این یک سنگر است!!
آن سنگر به قدری بزرگ بود که دو ماشین در کنار هم و دو یا سه موتور خراب هم در آنجا بود !
آن جا پناهگاه و به نوعی جان پناهشان بود که ما آن جا را گرفتیم.
شب می رفتند در مقر اصلی شان که شبیه قلعه بود وقتی هوا تاریک می شد ماشین یا موتور شان را به داخل می آوردند
روزآخری که می خواستیم منطقه را تحویل بدهیم و برگردیم .
شهید حاج محمود حاجی قاسمی هم آنجا همراه ما بود.
زمان حمله تیری به کتف حاج محمود اصابت کرد و او مجروح شد .
هرچه به حاج محمود اصرار کردیم که با نفر بَر به عقب برگرد
قبول نکرد دستش هم خونریزی داشت و خیلی بی رمق شده بود
او تا آخر در کنار بچه ها ایستاد و می گفت:
تا آخر هستم و با بچّه ها به عقب بر می گردم تا آخرهم آن جا ماند و با همان نفر بر او را به عقب برگرداندند
روحش شاد
🌷روزی که دلم شهید مذهبـ بشود🕊
🌹خون رگ غیرتـم لبالب بشود
🌷آموختم از «مدافعان حرمت»🕊
🌹باید که سرم فداے«زینب»
اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّـدٍﷺوآلﷺِمُحَمد
https://eitaa.com/joinchat/107544686C09f06efc6d
«بیت الشهدا»
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews