رفتیم به سمن منطقه ای به نام «کابل جدید!» این منطقه در شمال کابل قدیمه که ژاپنی ها مسئولیت اون پروژه شهرسازی را به عهده داشتند و قراره که دیگه کم کم پایتخت جدید معرفی بشه! چیزی حدود سی درصدش را دارای سازه و مناطق نظامی تعریف کردند!
همینطور که داشتیم میرفتیم و تقریبا یه ربع دیگه مونده بود که به اون آدرس برسیم، وارد یه منطقه ای شدیم که از اولش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکس برداری و فیلم برداری ممنوع!»
دوتامون تعجب کرده بودیم! اما من بیشتر! چون از اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، میدونستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی نمیده!
دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد... اما نمیدونم چی نوشت و به کی بود ...
پونصد متر که جلوتر رفتیم یک ایستگاه ایست و بازرسی بود!
دیگه داشتیم شاخ درمیاوردیم! اما من بیشتر ....
خیلی گیر ندادن ... فقط از راننده فوردگاه سوال کردن و از من پرسیدن که منزل چه کسی تشریف میبرید؟
منم گفتم منزل فلانی! خونه بابامه!
پنجره طرف من باز بود و شنیدم که یکی از اون نظامی ها آروم به اون یکی گفت: «خونه ابوحامد! میخوان برن خونه ابوحامد!»
نمیدونستم از چه کسی دارن حرف میزنن! ابوحامد دیگه کیه؟ نمیدونستم!
اشاره کردند که ماشین را اونجا پارک کنین!
راننده ماشین را کنار پارک کرد و پیاده شد.
بعد از سه چهار دقیقه، یه راننده دیگه اومد و ماشین را تا خونه برد!
ما فقط تعجب میکردیم و دهانمون همینجوری باز و بازتر میشد! البته من بیشتر ... چون ماهدخت خیلی آروم بود و انگار خیلی براش مهم نبود!
اونچیزی که تعجب ما را خیلی بیشتر کرد و داشتم کم کم میترسیدم، این بود که اصلا اون منطقه نظامی، مسکونی و یا شکل شهرک نبود!!!
ما را به یه ساختمون بردن و پیاده کردند!
دو تا خانم اومدن و ما را به طرف داخل راهنمایی کردند!
اصلا نه خبری از پدرم بود ... نه مادرم ... نه خونمون ... نه هیچ کس دیگه که بشناسم!
دیگه واقعا ترسیده بودم و کسی هم پاسخگوی ما نبود!
وقتی جواب آدمو نمیدن، صبر آدم کمتر میشه و ترسش بیشتر! چون بیشتر مشخص نیست برامون چه برنامه ای دارن!
ادامه دارد
@rooyannews