💫 🥀 دشت بود و هیچ‌کس نبود. زمین همه شهید، آسمان همه آتش، غربت بال و پر گشوده، عطش تاب و توان از همه ربوده و حرم بی‌پناه، تنها و بی نگاهبان. 🥀 بابا آمد. بر اسب نشسته، همه حلقه زدیم گرداگرد اسب یال افشان و پریشان. 🍂 اسب می‌گریست و بابا در آرامشی غریب، مهربانانه نگاهمان می‌کرد. از عمه پیراهن طلبید. خنجر کشید. گوشه‌های پیراهن را گسست تا آزمندان میدان در آن طمع نبندند. 🥀 پدر می‌رفت و جان من در پی او. می‌دویدم و می افتادم. خود را به اسبش رساندم. پای اسب را فشردم و به خواهش و لابه پدر را فرود آوردم. 🥀 در آغوشم گرفت. نوازش کرد. می‌دانستم می‌رود و بی او همه‌ی هستی سکینه تمام می‌شود. 🍂 گفتم پدر یادت هست خبر دردناک شهادت مسلم و نوازش حمیده؟ من نیز ساعتی دیگر چون حمیده‌ام. به نوازشی یتیمانه این قلب شعله‌ور را آرامشی ببخش. ⁉️ می‌دانید بابا چه کرد؟ 🥀 سرم را بر سینه فشرد و در گوشم گفت: دخترم بیش از این قلب بابا را شعله‌ور نکن. 🥀 آرام شدم. نمی‌خواستم بابا را در آخرین سفر با اشک بدرقه کنم. برگشتم و 🍂 کدام حادثه سنگین تر از این که با چشم‌های خویش پدر را بدرقه کنی و به حسرت جان خویش را در سفری بی‌برگشت ببینی؟ 🥀 دیگر بار مدینه تداعی شد، کنار مزار پیامبر، تعبیر خواب پدر، عطش، خون، غریبی... و هنگام ورود به کربلا، بوی سیب، خاک گودال..‌‌. 🥀 پدر رفته بود و صدای تکبیر او، دلنشین‌ترین نغمه‌ی میدان بود. ✍🏻 🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴 ✅ کانال در ایتا را به دوستان خود معرفی کنید: @roozedahom10