سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ دوست خوب/مرز خسروی با خودم گفتم هوا گرمه و خانواده هم که نمیان، پس به رفقا میگم که بدون من برن. فردا صبح به امیرالحاج پیام دادم. خیلی ناراحت شد. شروع کردن به نصیحت کردن. آیه و روایت و داستان نبود که نخونن تا راضیم کنند. دوست خوب اونیه که تو رو جای خوب ببره حتی شده به دعوا و اجبار. ده روز به اربعین راه افتادیم. صبح بعد از نماز صبح. آفتاب هنوز بالا نیومده بود. چهار نفر بودیم. سه نفر جامانده داشیم که دودنفرشون وسط مشایه به ما ملحق شدند ولی نفر هفتم اولین جامانده اربعین ۱۴۰۲ شد و نشد بیاد. ظهر خسروی بودیم و ماشین رو تو بیابون پارک کردیم و با اتوبوس به پایانه مرزی رفتیم. سریع از مرز رد شدیم. هوا گرم نیست. اولین کار خرید سیمکارت عراقی بود. انگار این منطقه ترک زبان هستند. هم عربی بلد بودند هم تُرکی و هم فارسی. فکر کنم انگلیسی هم. یه ماشین کرایه کردیم و به سمت سامرا راه افتادیم... ✍مجتبی میرزایی