به مناسبت رحلت پدر شهید عباس کردانی، بخشی از کتاب فاتحان نبل و الزهرا از زبان آن مرحوم:
• شوخی عباس با پدر بعد از شهادت!
سخنران مجلس چهلم عباس سردار حاجتی بود. بعد سخنرانی، مردم را برای صرف نهار دعوت کردند. وقتی بچهها به کارها مشغول شدند من هم مستقیم سر مزار عباس آمدم. فاتحه خواندم. خواهران عباس در چمن کنار مزار نشسته بودند. به آنها گفتم که خسته شدم نمیآیید به خانه برویم؟ گفتند آقا الان میرویم. مجدد سر مزار شهید برگشتم. به روح خود عباس قسم، من پایین پای عباس زانوهایم را به سنگ مزار تکیه داده بودم، نصف سوره حمد را خوانده بودم که سه مرتبه گویا کسی به زانوهایم زد! وقتی این اتفاق افتاد چون هیچ کس اطرافم نبود من آب دهنم خشک شد! و خودم را عقب کشیدم. محمود را صدا زدم. وقتی محمود آمد گفت: آقا چی شده؟! گفتم هیچ چی بنشین. از پایین پا بلند شدم و به سمت سر عباس رفتم. به محمود گفتم فاتحه بخوان. با هم که فاتحه خواندیم دیگر هیچ خبری نبود.
محمود گفت: آقا به من بگو چه اتفاقی افتاد؟ گفتم فردا به شما میگویم. دخترها هم رسیدند و گفتند چه اتفاقی افتاده که رنگ صورت شما زد شده است؟! گفتم چیزی نشده و به خانه برگشتیم.
قبل از اینکه بخوابم به عباس گفتم: اگر شما بودی که به زانوهایم زدی به من یک ندایی بده!.
به روح خودش قسم، در خواب عباس را دیدم که گفت: آقا! گفتم: بفرما! گفت: ترسیدی؟! گفتم: نه! گفت: چرا ترسیدی! و از خواب بیدار شدم.
__________
@fatehan94