"قسمت دهم"🌱
«
#تنهامیانداعش»
اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری
نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم
کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این
سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ،
آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل
تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون
کشید :»من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله
کنم!« خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید
شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا
تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر
مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای
عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود
که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش
به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش
شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند
شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را
برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه
حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای
سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست
دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ
شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر
و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم
خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش
موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید