"قسمت دوازدهم"🌱
«
#تنهامیانداعش»
بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این
چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که
دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانیهای زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه
عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان،
عاشقانه ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس
ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که
پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر
از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملاشدن
احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان
مردانه اش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش
هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و
سپیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام
گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را
بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش
خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا
میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم
کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول
عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش
صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را بالا آوردم و در برابر
چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ
مقدمه ای آغاز کرد :»چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو
میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم