قسمت بیست و سوم🌱 «تنها میان داعش» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :»برو زودتر زن و بچه ات رو بیار اینجا!« عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :»دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ !« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حاال از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :»فکر میکنید اون روز امام حسن برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه هستید!« گریه های زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت بگوید :»در جنگ جمل، امام حسن پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!« روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه ها گفته بود.