قسمت پنجاه و پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن
(ع) پرچم سرخ »یا قمر بنی هاشم« افراشته شده بود و
من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج
قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز
تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش
زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی
که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من
از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ
دوری اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و
خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم
به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر
حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را
»حسن« بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام
دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین
کوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم
و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار
بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین
چسبید. یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد
کشید :»نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش
شید!« بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از
آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او
همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما
وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای
کوچه به سمت مقام میآید. عباس پشت فرمان بود و مرا
ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در
محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم