قسمت هشتاد و پنجم🌱
«تنها میان داعش»
از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با
تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و
عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم
جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :»نرجس!« سرم
به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به
چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست
دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی
بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چی-
کار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه حیدر است که
آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی
صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را
بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران
حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام روی
دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به
فدایم رفت :»بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت
اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت
بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم