بگذارید یه روایت از یک روز عجیب را برایتان تعریف کنم ‼️
یک روز تقریبا ساعت یکم و نیم بود در حال برگشت از سر کار به سمت خونه بودم
محله ی ما چندتا مدرسه کنار هم هست و طبیعتا تو این ساعت ها بخاطر تعطیلی مدرسه و رفت و آمد بچه ها و سرویس ها و پدر مادراشون بشدت شلوغه !
وقتی وارد خیابون شدم دیدم همه دارن بدو بدو فرار میکنن !
مادری دست بچه اش رو گرفته در حال دویدنه
پدری دست بچه اش رو گرفته در حال فرار کردنه
یکی خودش تنهایی مشغول دویدن بود ...
التهاب ،سر و صدا ، شلوغی همه چیز عجیب و غریب بود !
به سمت خانه رفتم ( راستش را بخواهید مات و مبهوت بودم و فقط سعی کردم سریع تر به خانه برسم )
وقتی رسیدم متوجه شدم کمی آن طرف تر
عده ایی مشغول تخریب نرده های اطراف خیابان و شکستن شیشه و فحش دادن هستند !
تازه فهمیدم چرا مردم داشتند فرار میکردن !
برای اینکه نکند بچه مدرسه ای هایشان این وسط گیر بیفتند و آسیب ببینید
داشتند فرار میکردند ...
این وسط یک پیرمرد گفت نترسید
آن ها دارند برای آزادیشان اعتراض میکنند !
یکی هم فریاد زد آزادی که بخواهیم بخاطرش با ترس و لرز بچه مان را از مدرسه به خانه ببریم را نمیخواهیم ، ما را به خیر شما امیدی نیست ،شر مرسان فقط ...
در این صحنه کسی کشته نشد ، اما امان از دلهره ،امان از ترس ، امان از نگرانی مادر ها و پدر ها برای فرزندانشان امان از نبودن امنیت ...
براستی که امنیت چه نعمت بزرگیست ....
@roshangari_media