ناگهان بانگی برآمد خواجه مُرد توی همین یک مصرع یک دنیا درس معادشناسی نهفته است حتی در همان کلمه‌ی ناگهانش! به وقت تولد آنچه بیش از همه خودنمایی می‌کند مرگ است! هر تولدی نوید این را می‌دهد که انسان یک سال به مرگ نزدیک‌تر شده است! که تولد فاصله‌ی آدم را با مرگ کمتر می‌کند و با زندگی بیشتر! همین یک مصرع می‌تواند جور تمام تولد تولد تولدت مبارک‌ها و جور همه‌ی هَپی بِرس دِی تو یوها را بکشد! آمده‌ایم که چه‌شود؟! چند روزی تویِ سیاره‌ی رنج باشیم! تویِ کوچه‌پس‌کوچه‌هایش پَرسه بزنیم! خورشید داغش دمار از روزگارمان درآورد! جاذبه‌اش ما را به زمین بچسباند! بعد هم لباسِ خاکی‌مان را بتکانیم و برویم؟! همین؟! آمده‌ایم تا خانه‌ی ذهنمان را اجاره دهیم به پوچ‌گرایانی مثل فریدریش نیچه و کی‌یرکگور؟! که آخرش بگویند دنیا جای ماندن نیست و هیچ چیز ارزش ذاتی ندارد؟! یا بِشَویم مثل صادق هدایت که جهان را اَبلَه فرض می‌کرد؟! همین؟! آمده‌ایم تا خو کنیم به تنهایی؟! چند روزی روی مبلِ دنیا لَش کنیم حیدو و چاووشی گوش دهیم و بعدش خلاص؟! این که به دنیا آمدن نیست! این از دنیا رفتن است آن‌هم با دستِ خالی. تولد آدم‌ها وقتی مبارک است که زندگی را فراموش نکنند؛ این فرصتِ یگانه‌ای که خدای مهربان به آن‌ها بخشیده است. زندگی فارغ از تمامِ غم‌هایش، چیز خیلی قشنگی است. شاید شبیه یک نامه‌ای که یک سرباز وظیفه از معشوقه‌اش دریافت کرده و توی بُرجک به‌وقت نگهبانی روزی هزار بار از جیبش درمی‌آورد، می‌خوانَدَش، قشنگ تا می‌کند و دوباره سرجایش می‌گذارد. زندگی، همان سَندی است که خدا برایمان گذاشته تا از زندان آزادمان کند! زندگی همان ارفاقِ معلم است برای شاگردهای تنبلی که کارشان به امتحان شهریور کشیده است! هفده شهریور، آخرین تکه‌ی خوشمزه‌ی تابستان خدا دلش خواست که دنیا را ببینم و سال‌هاست من مانده‌ام و امانتی به نامِ عمر! دنیا را جدی نگیرید! اما جدی زندگی کنید. 🖌 زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht