🤓داستان راستان
⛔️ناامیدی از رحمت خدا ممنوع
✳️قسمت سوم
گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزندم.
هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم.
چون به خانهام رسیدم باز فرستادهی هارون آمد و گفت:
- امیر با تو کار دارد.
من در پیشگاه هارون حاضر شدم و او در همان حالت گذشته اش نشسته بود. از من پرسید:
- ازامیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟ گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دین.
هارون خندید و سپس به من گفت:
- این شمشیر را بگیر و آنچه این غلام به تو دستور میدهد، به جای آر!
خادم شمشیر را گرفت و به من داد و مرا به حیاطی که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حیاط با چاهی رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه ی آنها قفل بود. خادم در یکی از اتاقها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگی به زنجیر بسته شده و موها و گیسوانشان روی شانه هایشان ریخته بود، دیدم. به من گفت:
- امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه ی اینها فرمان داده است.
آنان همه علوی و از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) بودند. خادم یکی یکی آنان را میآورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر میزدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازهها و سرهای کشتگان را در آن چاه انداخت.
آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست
نفر علوی از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) به زنجیر بسته شده بودند.
🔴ادامه دارد.......
🔷داستانهای بحارالانوار جلد یک داستان ۶۸🔷
#رحمت_خدا
#خدای_بخشنده
#گناه
#توبه
#امام_زمان
🇮🇷کانال شیخ رسول خضری🌹
┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈
https://eitaa.com/joinchat/2445279520C585adb2ee1
.┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈