چند شب پیش این عکس را در فرودگاه مهرآباد گرفتم؛ بعد از گیت بازرسی سپاه با دیدن این صحنه درجا خشکم زد.... یک آن ۴۴ سال تاریخ این مملکت در برابرم رژه رفتند و تلختر از همه آنچه در این ۴۴ روز گذشته و در این قاب جایی نداشتند. بیاد این بیت شعر از حمیدی شیرازی افتادم که روزی نیست که چند بار آن را با خودم تکرار نکنم...
به پاس هر وجب خاكی از اين ملک
چه بسيار است، آن سرها كه رفته
ز مستی بر سر هر قطعه زين خاک
خدا داند چه افسرها كه رفته
و دوباره مرور میکنم که برای دفاع از هر وجب از این ملک چه بسیار جانها و چه بسیار عزیزان و چه بسیار افسرانی که باید دوباره تقدیم کنیم که به سامان بمانیم و شاید پس آن بتوانیم جهان را به سامان کنیم... تلخ و شیرین این روزگار که راوی بسیاری از ساعتهای آن بودهام و در گذر کلام و جمله و بند بند فهایی که زدهام به خاطراتم پیوند میخورد و در نهانگاه دیگری میجوشد به تأملم وا میدارد که این ملک روزگارش همیشه چنین بوده و شاید هم چنین باشد و راویانی چون من و ما ناظرانی غم زده بر این تاریخ خونبار بودهایم....
این قاب باید بزرگتر و بزرگتر شود؛ باید گسترهاش تمام تاریخ را در بر بگیرد... و انگار در این ۴۴ روز به اندازه ۴۴ سال که چه بگویم؛ شاید ۴۴ قرن بر ما سخت گذشته است.... ناگهان احساس کردیم که پیر شدهایم و شکستهایم و اگر نبود اراده آن پیر خردمند که همچنان استوار ایستاده و راهبری میکند، شاید این روزها هزار بار سختتر میگذشتند... از آن بامداد تلخ تا این لحظه که صدها بار نوشتم و فتهام بر من زارهها گذشته است و بیقرارم نمیدانم که آینده را...