اینها رو می بینم یاد خاطره ای می افتم...
سالها پیش زمانی که سوم چهارم دبستان بودم در همسایگی ما خانواده بسیار آبرومندی زندگی میکرد که یک دختر زیبایی داشتند که دم درشون خواستگارها صف میکشیدن و اینا به کسی نمیدادنش که میخواد درس بخونه و...( فکر کنم اونموقع دوم سوم دبیرستان بود)
پسر بزرگشون قهرمان بوکس استان و... بود
یکی تو محلمون اومد و درست روبروی خونه اینا میوه فروشی راه انداخت و یک دل نه صد دل عاشق دختره شد ولی به اینم ندادن این احمق هم یک روز تصمیم گرفت با رفقاش دختره رو تو مسیر مدرسه بریایند که خانواده اش مجبور بشن تن به ازدواج بدن...
بعد از پیدا شدن و داستانهای اطرافش دختره خودش هم تن به ازدواج به این آدم نداد و طبق آزمایشات پزشکی قانونی هم هیچ اتفاقی بینشان نیافتاده بود و مسئله ای نبود...
اما خب در دروازه رو میشه بست اما در دهن مردم رو که نه...
طوریکه چند وقت بعد خونه رو فروختن از اون محل رفتن، بعدها شنیدم چند وقت بعد پدر خانواده سکته کرده مرده، پسر خانواده که ورزشکار و قهرمان بود معتاد شده و کلا از خونه گذاشته و رفته و در محله بدنامی برای خرج اعتیادش واسه قاچاقچیا مواد میفروخته که در زمان پاکسازی اون محله با کلی هروئین دستگیر میشه و چند وقت بعد اعدام...
بعدش مادرش دق میکنه و می میره...
دختره هم که به شاه هم نمیدادن زن کسی شد که میگن شیرین میزنه
خلاصه بازم میگم دعا کنید خدا هیچ وقت واستون نیاره که جای اون پدر باشید...
که اگه با داس بجونش بیوفتن هزار درده اگه نیوفتن هم باز هزار درد!
@buh_lol