🥀آفت‌های زندگی 26 ادامه ماجرا... جلسه بعد سعید دوستش رو با خودش آورد، ولی از ظاهر برخوردش معلوم بود خیلی راضی به اومدن نبوده. خلاصه بعد از سلام و علیک سردی که داشت یه گوشه با سعید نشستن. سعید گفت حاج آقا اینم آقا فرشاد ما که قرار بود بیارم تو جلسه، انشاءالله که بتونه از این صحبت‌های شما استفاده کنه، بعد فرشاد گفت البته حاج آقا بنده فقط همین یه جلسه رو به خاطر رفاقت مون با سعید مزاحمتون شدم. حاج آقا هم لبخندی زد و گفت خیلی خیلی خوش اومدی، من درخدمتتون هستم. سعید گفت حاج آقا اگر ممکنه امروز یه خورده برگردیم عقب و در مورد خدا حرف بزنیم چون این آقا فرشاد ما با خدا هم چپ افتاده، فرشاد هم یه نگاه معناداری به سعید کرد و گفت حاج آقا کاری به من و طرز فکر من نداشته باشین واقعیتش من حوصله نشستن پای سخنرانی رو ندارم و فقط اومدم که حرف سعید رو زمین نمونه. سعید گفت تو که تا اینجا اومدی حالا چی میشه به حرفهای حاج آقا هم گوش کنی؟ فرشاد گفت باشه گوش می‌کنم ولی کاری به کار من نداشته باشین. فرشاد این حرف رو زد و گوشیش رو بیرون آورد و مشغول گشتن تو گوشیش شد. سعید یه نگاه به حاج آقا کرد و گفت حاج آقا شما حرفهاتون رو بزنید و کاری به فرشاد نداشته باشید. حاج آقا هم شروع کردن به صحبت کردن در مورد خدا،حاج آقا گفت وجود خداوند نیاز به اثبات کردن نداره چون میشه از نشانه ها به وجود خداوند پی برد، این نظمی که در عالم هست و زیبایی هایی که وجود داره همه و همه نشان دهنده یک خالق و ناظم قهّار و حکیم هست. یه دفعه فرشاد... ادامه ماجرا در قسمت بعد https://eitaa.com/s69z69