همه آن درکی را که میشد در عالم دنیا، از باغات و سرسبزی ها و ریاحین و طراوتِ گل و خوش الحانی بلبل و زیبائی های دشت و رودخانه و دریا و اقیانوس داشته باشی، پیش این عجایبی که حالا داشتم میدیدم هیچ بود، هیچِ هیچ!
من که بعد از ماه ها جدایی و انتظار، حالا داشتم او را زیارت میکردم، انتظار داشتم خوش و خرم و خندان ببینمش؛ اگر نه برای این هه نعمت های بینظیرِ اینجا، لااقل برای دیدن من که مادرش بودم، باید خوشحالی میکرد.
سرش را انداخته بود پایین و چنان غرق حزن و ماتم بود که می گفتی الان است که دلش بترکد!
به احترامم ایستاده بود، سلام کرده بود، آن غم و اندوه ولی، آنی از او جدا نمیشد. گفتم: چه چخبره مادر؟! چرا عزاداری، وسط این بهشت!
سرش را گرفت بالا. لبخند کمرنگی زد.
-ای کاش هرگز نمی آوردنم توی این جایی که به عنوان بهشت برای شما محسوس شده؛ ای کاش تو همون خونه قبلی مونده بودم...
توی اون قبرِ بی قبری که روی ارتفاعاتِ بازی دراز نصیبم شده بود و تو اسمش رو می ذاری آوارگی؛ شب های جمعه بانویی تشریف می اوردن بالای سرم که هر چه از عظمت و الهی بودنِ ایشون بگم، نه خودم را به جایی می برم، نه شما.
بی صبر و مشتاق پرسیدم: کدوم بانو؛ پسرم؟
اشک!بله اشک؛ بین آن همه نعمت های آخرتی، پسرم گریه افتاده بود. و حالا داشت با گریه حرف میزد.
-
تا قبل از جریانِ شهادتم فکر میکردم اون بی بیِ با عظمت فقط مادر سادات هستن، توی اون هشت ماه اما فهمیدم هر کسی که تو راه فرزندِ دلبندشون حضرت سیدالشهدا سلام الله علیه قدم برداره، انگار برای ایشون حکم فرزند رو پیدا میکنه؛ پس چون اونجا قبرِ بی قبری من زائری نداشت، اون مخدره علیا، شب های جمعه، با یک حشمت و جاهِ عالی و با ملائکه ای که ایشون رو همراهی می کردن، می اومدن بالای سرم و دستگیری و تفقد.
گریه اش اوج گرفت...
روایت مادرِ شهید گمنام در کتاب بهشت احزان (
لینک )