🌙 شبی که بغضها شکست…
امشب شب ولادت پیامبر اعظم(ص) و امام صادق(ع) بود؛ شبی پر از نور و شادمانی. ما مهمان مسجد مقدس جمکران بودیم.
از همان لحظهای که وارد شدیم،
حال و هوای بچهها فرق داشت. چشمهای نوجوانها و جوانها برق میزد؛ برقی که پشتش بغضی سنگین پنهان بود… بغضی که انگار در دلهایشان میجوشید و دنبال بهانهای بود برای ترکیدن.
جمکران شلوغتر از همیشه بود. هرکسی در گوشهای مشغول دعا و نجوا بود. بچههای ما هم غرق حال خودشان شده بودند. جمعشان کردم، گوشهای دعای عهد خواندم. زمزمههای دعا با لرزش نفسها و اشکهای پنهان گره خورد…
اما وقت رفتن رسیده بود. به بچهها گفتم
: «کمکم باید بریم سمت مینیبوس.»
پاهایشان سنگین بود. دلشان راضی نمیشد مسجد را ترک کنند. قدمبهقدم از میان جمعیت گذشتیم و به بلوار انتظار رسیدیم. درست روبهروی
«حوزه علمیه دارالولایه» بودیم. دم در یک موکب برپا بود؛
خالی، تاریک و بیسروصدا.
به بچهها گفتم
: «همینجا زیلو پهن کنید، کار دارم.»
نگاهها پر از تعجب بود
: «اینجا؟ کنار خیابون؟ توی موکب تاریک؟!»
اما نشستند.
با رفیقم آقا حمیدرضا شروع کردیم به صحبت. از امام زمان(عج) گفتیم. از غربتی که ایشان کشیدهاند. از دلهای شکستهای که بهانهاش ما بودیم. از اینکه خودمان را «مدعی یاری» جا زدهایم اما بارها کوتاهی کردهایم.
همانجا بود که اشکها آزاد شد… بغضها یکییکی ترکید. نوجوانهایی که شاید خیلیها در کوچه و خیابان نگاهشان میکنند و میگویند: «اینها بیراهه رفتهاند»، حالا با همهی وجود برای امامشان گریه میکردند.
شعر خواندم، و حال مجلس اوج گرفت.
باور کنید انگار امام زمان(عج) خودش کنار ما نشسته بود و محبت پدرانه ایشان حس میشد. سکوت خیابان شکست و آن موکب تاریک پر شد از نور اشکها و زمزمهها.
قرار نبود روضه بخوانم. شب ولادت بود. اما انگار روزیِ ما چیز دیگری نوشته شده بود. یاد جملهی ناحیه مقدسه افتادم:
«لأندبنك صباحاً و مساءً»
ای جدّ مظلومم حسین(ع)، شب و روز بر تو گریه میکنم.
دلها پر کشید به کربلا… روضه
علیاکبر و علیاصغر(علیهماالسلام) را خواندم. آنوقت دیگر هیچ بغضی نمانده بود؛ نالههای نوجوانها در نیمهشب، روشنی آن محله شد.
✨
و اینجا اصل ماجراست:
من هرچه بگویم، حتی یک درصد از آن حال و هوا را نمیتوانم وصف کنم.
اما یک حقیقت مثل آتش در دلم روشن است:
این نوجوانها و جوانها، گوهرهای ناباند.
و وای به حال ما بزرگترها اگر این گوهرها را نادیده بگیریم یا دور بیندازیم.
دشمن آماده است برای شکارشان. اگر ما دلشان را نبریم، دشمن دلشان را میبرد. اگر ما آغوشمان را باز نکنیم، آغوش مسموم دیگری باز میشود.
و آنگاه همین بچهها که میتوانند «یار امام زمان» باشند، میشوند «سیاهلشکر دشمن».
چه دردناک است وقتی ببینیم بسیاری از همین نوجوانهایی که ما بهسرعت قضاوتشان میکنیم و میگوییم «اینها از رحمت خدا دورند، آینده ندارند»… درست همانها، شاید روزی به خاطر برخورد غلط ما، از دین زده شوند. و این گناهی است که پاک کردنش آسان نیست.
برعکسش هم صادق است: همینها اگر محبت ببینند، اگر دستشان را بگیریم، اگر ظرفیتهایشان را کشف کنیم، میتوانند یاران واقعی حجت خدا باشند.
بیاییم تصمیم بگیریم:
نه فقط برای حفظ خودمان، که برای ساختن آینده.
نه برای تبرک، که برای تکلیف.
🌱 سرباز تربیت کنیم، نه سربار.
🌱 کاری کنیم امام زمان(عج) به وجودمان دعا کند، نه اینکه با بیتوجهی ما دل ایشان خونتر شود.
این نوجوانها سرمایهاند. بگذاریم نورشان بدرخشد…
ادامه دارد...
✍️ حجتالاسلام سیدمحمدرضاحسینی
#اردوی_تربیتی
#سفرنامه
🟡 سیدمحمدرضاحسینی| پرواز تا اوج
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
@s_hoseini_ir
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯