رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت۲۶-۲۷
حسنا که می دانست شایان امروز، روز بسیار سختی داشته است، به هیچ وجه نمیخواست در خانه تنها بماند، میترسید بلایی بر سر خودش بیاورد، ناراحتی از چهرهاش میبارید گفت: آقا شایان خواهش میکنم،مادرم کلی تدارک دیدن، دلشو نشکنین.
شایان با لحنی که خستگی از آن می بارید فقط گفت:باشه.
حسنا با شادی گفت: واقعا؟ واقعا راست میگید؟
- معلومه مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟
حسنا: باشه پس امشب منتظریمااا.
- نگران نباش دخترجون میام. فعلا خداحافظ من تو خونه کمی کار دارم.
حسنا: باشه پس وقت شام میام صداتون میکنم خونه باشیدا یه وقت نبینم ازخونه برید بیرون.
لحن بچهگانه حسنا ناخودآگاه باعث لبخند کم رنگی بر لب هایش می شد، وقلب آشفته اش را اندکی از اتفاقات تلخ روزگارش دور میکرد. شیطنتهایش او را به یاد سما میانداخت. چه میشد سما زنده بود و برایش از این شیطنتهای دخترانه میکرد؟ چه میشد از پیشش نمیرفت؟ آن قطعه خاک عجیب خوشبخت است،
که تن مهربان همسرش را در آغوش کشیده بود.
به خانه رفت قهوهجوش را روشن کرد تا یک وعده قهوهی همیشگیاش را بنوشد. خودش را روی مبل انداخت و به سقف خیره شد. مدتها پیش خانهاش تا این حد سوت و کور نبود زنی زیبا و مهربان هر روز و هر شب در کنارش بود و دخترکی معصوم که با شیطنتهایش خانه را روی سرش میگذاشت درون اتاقهای خانه میدوید. سما هم مدام به او تذکر میاد تا شاید بتواند جلوی شیطنتهایش را بگیرد.
چقدرخوشبخت بود؛ اما حالا چی؟ یک خانه که از سکوت هر شب فریاد میکشید و خاطرات گذشته را همچون پرده سینما در مقابل چشمانش ظاهر میکرد. او چه گناهی مرتکب شده بود که باید اینگونه تاوان میداد؟ چه گناهی کرده بود که باید در خانوادهای به دنیا میآمد که بویی از انسانیت نبرده بود؟ چه کرده بود که در آن سن و سال گرد پیری روی موهایش نشسته بود و تنها مانده بود؟ خوب که فکر میکرد مقصرکشته شدن همسرش خودش بود اگر آن موقع هم مانند حالا فکری به حال امنیت خانهاش میکرد شاید حالا سما و سنا زنده بودند شاید هنوز خانهاش پر بود از هیاهوی بچهگانه دخترش شاید هنوز خندههای همسرش تنها عشق زندگیاش در فضای خانه میپیچید.
از روی مبل بلند شد و به حمام رفت کار هر روزش بود همیشه سعی میکرد تا فکر و خیالاتش را با یک دوش آب داغ بشوید و به فراموشی بسپارد اما محال بود که بتواند فراموش کند. محال بود.
در حالی که حوله تن پوش آبیرنگی به تن داشت از حمام خارج شد قهوهجوش را که صدای سوتش بلند شده بود خاموش کرد و یک فنجان قهوه ریخت.
سرش ضربان داشت. دیگر داشت به ته خط نزدیک میشد. ته خط یک داستان نفرین شده. همان داستانی که پنج سال پیش شروع شد اما تاریخی به اندازه 35 سال داشت. بعد از پایان خط باید به فکر خودش میبود باید سعی میکرد یک زندگی جدید را آغاز کند. هر چه عزاداری کرده بود دیگر کافی بود. خسته شده بود از تمام این بیرنگیها. بعد از گرفتن انتقام امیدوار بود تا نفرین این بغض شکسته شود.
مقداری از قهوهاش را نوشید. مثل همیشه تلخ مانند زهر. باید برای مهمانی کوچک حسنا آماده میشد. چرا دعوتش را پذیرفته بود؟ مگر آن دختر چه داشت که اینگونه ذهنش را به خود درگیر کرده بود؟ چرا شیطنتهایش برایش حس عجیبی میآورد؟ حسی که مدتهاست فراموشش شده. حس زندگی حس امید. با او چه باید میکرد؟
از جایش برخاست به اتاقش رفت سشوارش را برداشت و شروع کرد به خشک کردن موهایش. برای اولین بار در عمرش به خانه کسی دعوت شده بود. دعوتش کرده بودند مثل یک آدم معمولی و این یعنی هنوز زنده بود. هنوز نفس میکشید هنوزم آدمهایی بودند که او را میدیدند در اطرافشان هنوز کسانی بودند که فراموشش نکرده بودند.
موهایش را خشک کرد و به سمت بالا شانه زد تیشرت سفید رنگش را از کمد برداشت و شلوار جین آبی رنگش را به تن کرد. شیشه ادکلن را روی خودش خالی کرد موهای سفیدی که لابه لای موهای مشکی اش می درخشید،زیبایی خاصی به چهرهاش بخشیده بود.
روی مبل نشست نگاهی به کنترل تلویزیون انداخت سالها بود که در این تلویزیون چیزی جز فیلمهای ضبط شده همسر و دخترش را تماشا نمیکرد. کنترل را برداشت و تی وی را روشن کرد. بیزار بود از تمام برنامههای مزخرف و حوصله سربرش. تنها برنامه جذاب برنامه کودک بود. تنها برنامهای که شاید میتوانست لبخند را برای لحظهای به لبش بیارود. با شنیدن صدای زنگ خانه تی وی را خاموش کرد. از جایش بلند شد که در را باز کند. برای اطمینان از چشمی درب بیرون را نگاه کرد دیگر به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. با دیدن چهرهی حسنا که در چادر گل دار سفید رنگش با مزه تر از همیشه شده بود لبخندی به لبش نشست. آرام درب را باز کرد.
@s_mojtabard