یکی از دوستانم مدیر یه کافه تو ولنجکه دنبال یه نیروی کار قابل اعتماد می گرده من می خوام تو رو بهش معرفی کنم مطمئنا اونجا خیلی بیشتر از اینجا بهت سخت می گیرن اما مزایای بیشتری نسبت به کار ساعتی داره توی کار ساعتی تو در به در رستوران ها هستی مدام از این رستوران به اون رستوران میری و حقوقت هم متغیره اما اگه پیشنهادمو قبول کنی یه کار ثابت خواهی داشت با یه حقوق ثابت اینجوری خیلی برات بهتره. حالا نظرت چیه پیشنهادمو قبول می کنی؟ شایان که برای کار له له می زد بدون هیچ درنگی قبول کرد. مدیر: خوبه معلومه که پسر عاقلی هستی و خیلی خوب می تونی موقعیت ها رو درک کنی. مدیر آدرس کافه را روی یک برگه کاغذ نوشت و به دستش داد و گفت: همین حالا با آقای فرهنگ تماس می گیرم تا امشب بری و باهاش صحبت کنی. شایان کاغذ را از مدیر گرفت و تشکر کرد. و رستوران را به مقصد کافه ترک کرد. با حقوقی که گرفته بود می توانست هزینه تاکسی را پرداخت کند برای همین یک تاکسی گرفت و بعد از نیم ساعت در مقابل کافه ایستاده بود. یعنی واقعا مدیر کافه او را قبول می کرد؟ اگر قبول می کرد وضعیتش خیلی بهتر از این در به دری می شد. با استرس و نگرانی وارد کافه شد. کافه خیلی شلوغ بود. مسقیم به طرف میز سفارش رفت و از شخصی که پشت میز بود پرسید: - سلام با آقای فرهنگ کار داشتم مسئول: آقای فرهنگ سرشون شلوغه اگه کاری دارید به من بگید. در همان لحظه شخصی از اتاق پشتی خارج شد و به شخصی که پشت میز نشسته بود گفت: -اگه کسی اومد اینجا با من کار داشت بفرستش داخل، آقای سعادت با من تماس گرفتن و گفتن که یکی رو فرستاده برای مصاحبه. - مسئول: ایشون اومدن میگن باهاتون کار دارن. فردی که الان مشخص شده بود مدیر کافه است گفت: آقای سعادت شما رو فرستاده؟ شایان: نمی دونم اسمشون چیه اما مدیر رستوران جوجه سفید منو فرستادن اینجا. -خودشه بیا تو باهم حرف بزنیم. به دنبال مدیر وارد اتاق پشتی شد روی صندلی نشست و منتظ شد تا مدیر صحبت را شروع کند. -من مثل چشمام به آقای سعادت اعتماد دارم وقتی ایشون شما رو معرفی کردن یعنی همه چیز اوکیه اما یه سوال ذهنمو درگیر کرده چطور آقای سعادت شما رو به من معرفی کرده در حالی که شما هنوز اسمشونو نمیدونید؟ شایان که باز استرس تمام وجودش را فراگرفته بود در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت: -خب من به عنوان کارگر روزمزد براشون کار کردم من شغل ثابتی نداشتم هر روز توی یه رستوران کار می کردم اما بیشتر از همه به رستوران ایشون می رفتم و کار می کردم برای همین اسمشونو نمی دونستم. مدیر: بسیار خب آقای سعادت همه چیزو کامل رام تعریف کرد فقط می خواستم از زبان خودت بشنوم. اینجا یه کافست نحوه کار توی کافه با رستوران فرق داره منوها، نوع کار و ... همه چیز متفاوته برای همین باید چند وقت آزمایشی برام کار کنی تا ببینم از پسش بر میای یا نه. آدرس خونت کجاست؟ به کافه نزدیکه یا دور؟ -        خب... من ... شایان نمی توانست بگوید که در پارک می خوابد از زمانی که از پرورشگاه خارج شده بود جایی برای اقامت نداشت اما باید فکری به حال این وضعیتش می کرد چون به زودی پاییز می شد و هوا سرد. مدیر: چی شد نکنه خونه نداری؟ شایان آرام گفت: -آره ندارم مدیر: چی گفتی؟ متوجه نشدم. شایان چشم هایش را بست، دست هایش را مشت کرد و با صدای بلندی تری گفت: -گفتم که من خونه ندارم چند وقته توی پارک می خوابم. مدیر که از این حرف شایان تعجب کرده بود گفت: - یعنی چی؟ شایان برخلاف میل باطنی اش همه چیز را برایش تعریف کرد از برانگیختن حس ترحم دیگران نسبت به خودش به شدت متنفر بود اما ای بار مجبور بود چاره ای نداشت. مدیر: بسیار خب شما این فرم رو پر کنید تا ببینم چی میشه . شایان فرم استخدام را پر کرد و آن را به دست مدیر داد. مدیر: بسیار خب فعلا به مدت یک ماه به صورت آزمایشی کار می کنی تا ببینم کار چطور پیش میره برای مکان استراحتت هم توی همین کافه یه اتاق بهت میدم تا با آرامش تمرکزت رو بذاری روی کار فقط ازت می خوام خوب کار کنی و سعی کنی یاد بگیری. * زمان حال: -        من چندین سال توی اون کافه کار کردم همه ترفندهای کافه داری مدیریت و ... رو کم کم یاد گرفتم. به خاطر بی سرپرست بودنم تونستم از سربازی معاف بشم و با تمرکز بیشتری چسبیدم به کار دو ماه بعد از اینکه توی اون کافه شروع به کار کردم متوجه شدم که آقای فرهنگ در واقع مدیر کافه نبود بلکه اون کافه رو برای پسرش راه انداخته بود اما چون پسرش بیمار شد نمی تونست کافه رو اداره کنه تا اینکه بعد از 4 سال پسر آقای فرهنگ به دلیل بیماری سرطان فوت کرد. آقای فرهنگ هم از داغ پسرش به شدت شکسته بود دیگه نه حالی براش مونده بود که مدیریت کافه رو به عهده بگیره و نه انگیزه ای. برای همین یک روز منو به اتاقش دعوت کرد و با من که حالا شده بودم دست راستش توی کافه صحبت کرد. @s_mojtabard