قسمت (۱۹۲)
#دختربسیجی
نگاه متعجب و ناراحتش رو از من گرفت و با گفتن پس خداحافظ از جلوم گذشت
ولی قبل اینکه کامل از جلوم رد بشه گوشه ی پایین چادرش رو به دست گرفتم و
صورتم رو توش قائم کردم که از حرکت وایستاد.
چادر رو توی دستام فشار دادم و مچاله کردم که به طرفم برگشت و متعجب نگاهم
کرد ولی چیزی نگفت و من هم بدون اینکه چیزی بگم چادر رو رها کردم و سرم
رو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمام رو بستم.
صدای پاش رو شنیدم که ازم دور شد و رفت و قلبم با رفتنش تیر کشید.
با رفتنشون و با اجازه دکتر وارد اتاق آ ی سی یو شدم و بالای سر بابا وایستادم
و به چشمای بسته اش خیره شدم.
بابا توی همین مدت کم به اندازه ی چند سال پیر تر شده بود و چهره اش خسته
تر به نظر میرسیده! چهر ه ای که همیشه برای من چهره محکمترین مرد توی جهان بود.
دستش رو که سُرم توش بود رو نوازش کردم و قطر ه ای اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم ریخت.
حرفای دکتر برای چندمین بار توی سرم پیچید که گفته بود بابا بعد مرخص
شدن نباید به زندان برگرده.
ولی به چه قیمتی من میبایست بابا رو نجات می دادم؟!
چرا نمی تونستم هم آرام رو داشته باشم و هم بابا رو؟
به صورت بابا خیره شدم و قلبم تیر کشید از دیدن صورت رنجورش!
چطور می تونستم نبودش رو تحمل کنم؟
نبود کسی که نه تنها پدر بلکه رفیقم بود و من به وجودش افتخار می کردم.
ولی نبود آرام رو چی ؟
آیا نبود او رو می تونستم تحمل کنم؟!
این سئوالی بود که بارها از خودم پرسیدم و فقط یه جواب براش داشتم:
نه!
دستم رو مشت کردم و گفتم : آرام بعد مدتی من رو فراموش و به زندگی بدون من
عادت می کنه!
با گفتن این حرف که مخاطبش خودم بودم نگاهم رو از صورت بابا گرفتم و از اتاق خارج شدم و خودم رو روی صندلی جلوی در انداختم.
یک ساعت توی همون حالت نشستم تا اینکه گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم
و با دستای لرزون و دلی دردمند به بهرامی پیام دادم : قبوله هر چی که تو بخوای!
چند ثانیه ای بیشتر از ارسال پیامم نگذشته بود که بهم پیام داد: بابات که
مرخص شد ببرش خونه من خودم همه ی چکاش رو جمع میکنم و به طلبکارا
میگم شکایتشون رو پس بگیرن.
با عصبانیت گوشی رو روی صندلی کناریم انداختم و با تکیه دادن سرم به دیوار پشتم اجازه دادم قطر ه ی اشک روی ته ریشی که همیشه به خاطر آرام که می
گفت ته ریش بهم میاد و او دوستش داشت میذاشتم، بریزه!