🌷
#قسمت_پنجاه_ششم
قلبم تند تند میزد...
_میشناستشون ؟
با زبان ترکی سئوال کرد.
پیرمرد سری تکون داد..
موژان به من لبخندی زد...
پیرمرد پیچ رادیو رو زیاد کرد ، چوب دستی رو بین دو دستش به پشت گردن انداخت و با صدای خوشتر از خواننده همنوایی کرد...
موژان با همون خنده روی لبش گفت:
_شاید نومزادت آمده پی ات...
این یک هفته ....انگاری یک سال طول کشید...
دستم روی قلبم بود...
ماشینی از دور دیدم...
موژان داخل رفت _من چای گذاشتم...
ماشین دور تر از پرچین ها ایستاد .. آفتاب روی شیشه افتاده بودو داخل ماشین دیده نمی شد...
در باز شد...
ولی با دیدن کسی که از ماشین پیاده شد...
مات شدم....
بهادر بود..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور