با فانوس برگشتم سنگر، فکر میکردم یک زخم سطحی برداشته است. نور فانوس را رویش انداختم ، دست راستش از مچ و پای چپش کاملا قطع شده بود سفیدی استخوان پایش را که دیدم وا رفتم و گریه ام گرفت، گفت: گریه نکن من احساس درد ندارم. برو یک پتو بیاور پتو را روی زمین پهن کردیم از هر طرفش می گرفتیم دستمان توی بدنش فرو میرفت دوباره زار زدم گفت: این زخم ها که چیزی نیست، تمام وجودم فدای یک موی امام https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1