غم نامه رباب رقیه کنارم می آید به چشمانم نگاهی می کند دستان کوچکش را روی پایم می گذارد و صورتش را روی دستانش. آرامش وجودم می شود مادر گفتنش پرسید خرابه شام کجاست گفتم اینجا شهر شام است و این محلی که ساکنیم هم خراب پس ممکن است اینجا باشد. سرش رابلند می کند و به چشمانم نگاه میکند همزمان قطره اشکی از چشمش میچکد و لبخند تلخی می زند و دوباره سر روی زانویم می گذارد دلم شور می زند امشب خرابه خبرهایی است چرا رقیه پرسید دست روی شانه کوچکش می گذارم و چشمانم را می بندم. رقیه خواب است اما لبخند کم رنگی به لب دارد. چشمانش را باز کرد لبخندش گریه شد گریه کرد و گفت: من بابا را می خواهم. دلشوره ام حقیقت شد نگرانی ام بر سرم آوار شد. زينب او را بغل می کند: بند دل عمه گریه نکن اما فایده ای ندارد. رقیه بغل به بغل می چرخد و گریه می کند هق هقش گریه اهل خرابه را در می آورد و من دلشوره ام بیشتر می شود... یااباعبدالله آمدند با طبق... دنیا سکوت کرد به احترام دیدار رقیه با پدرش و کائنات برای این صحنه ناله سر دادند.... رقیه رفت و ما ماندیم با دنیایی که به طفلی رحم نمی کند او هم تاب نفس کشیدن بدون تو را نداشت... ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌╭━━⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱━━╮ @saberin_shahid_ghafari1 ╰━━⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱━━╯